رازها فاش می شوند؟

79 25 17
                                    


سهون نگاهی به لوهانی انداخت که گوشه ی اتاق وایساده بود و خودش شروع به عوض کردن لباسهاش کرد.

_  می خوای بهت لباس بدم؟

+ نه

سهون بعداز عوض کردن لباس هاش روی تخت دراز کشید و نگاهی به لوهان انداخت.

_بیا بخواب دیگه.

+کجا؟

سهون رو ی تخت نشست و به کنار خودش اشاره کرد.

_  این جا فقط یک تخت هست.

لوهان نگاهی به اطراف انداخت با اینکه اون اتاق با اتاق سوهو خیلی متفاوت بود اما باز هم فقط یک تخت داشت و خبری از کاناپه نبود با این تفاوت که تخت یه تخت دو نفره بود.

+ من رو زمین می خوابم.

سهون کلافه نگاهی به لوهان کرد.

_ فکرکنم بهت رو دادم فکر کردی خبریه مگه نه؟..بیا بگیر بخواب..

+ من اون جوری راحت نیستم.

_  ببین پسر جون..اگر دست کریس بود یا تا حالا مرده بودی، یا داشتی به عنوان یه برده ی جنسی آموزش می دیدی،پس مثل بچه‌ی آدم مادامی که باهات مهربونم تو هم ادم باش...من زیاد صبور نیستم.

+ مگه عهد باستانه که من برده باشم؟

_ فکر کن هست.

+ ولی نیست، من می تونم ازتون شکایت کنم.

پوزخندی روی لبهای سهون نشست و از جاش بلند شد و به سمت لوهان رفت، هر قدمی که سهون به سمت لوهان بر می داشت، لوهان یک قدم به عقب میرفت،انقدری که دیگه جایی برای عقب رفتن نداشت و سهون بهش رسیده بود..سهون به محض رسیدن به لوهان مچ دستش رو گرفت و پیچوند و محکم نگهش داشت و به سمت بیرون هلش داد.

+ولم کن...

_ خفه شو..

+می گم ولم کن..

سهون به دست دیگش اسلحه ای رو از پشتش در آورد و کنار پهلوی لوهان گذاشت، لوهان که سردی لوله ی تفنگ رو حس کرد سکوت کرد.

_دارم مدام بهت اخطار میدم ولی گوش نمی دی..پس باید یاد بگیری من آدم کم صبر و تحملیم.

لوهان ترسیده حتی نمی تونست نفسم بکشه،سهون اونو کشون کشون به سمت آسانسور و بعد به طبقه ی پایین برد،به محض رسیدن سهون اونو به جایی که می خواست هدایتش کرد.دوتا نگهبان دم در بودن که با دیدنشون سرشون رو براش خم کردن و در رو با اشاره اش باز کردن...

به محض وارد شدن سهون و لوهان، با چیزی که روبه روشون میدین لوهان خشکش زده بود.یک دیوار شیشه ای که سمت دیگش پسری جوان و لخت به چوبی بسته شده بود و کسی که داشت با شلاقی نازک به بدنش میزد..لوهان می خواست سرش رو بچرخونه اما سهون مانع شد.

⛓كالتين⛓⚰️Where stories live. Discover now