زمزمه های عشق

86 25 4
                                    


بکهیون روی تخت نشسته بود و با استرس پاهاشو تکون می داد ، باید یه کاری می کرد، برده ی پارک چانیول بودن بدتر از بیونی بود که هر روز مورد تمسخر و اذیت بقیه قرار می گرفت، از طرفیم می دونست به خاطر شایعات پیچیده شده در مورد قدرت چانیول به زودی اونو به طبقات بالاتر منتقل می کردن و از اونجایی که علنا بکهیون جزوی از اموال چانیول شده بود مجبور بود همراهش بره و این یعنی ارتباطش با بیرون به طور کامل قطع می شد و این یعنی اینکه بکهیون تو دردسر بدی افتاده بود..

با حرص و عصبانیت از چانیول به سمت کیف چانیول رفت تا شاید کاغذ و خودکاری پیدا کنه که به سرعت ناامید شد ، هر جوری شده باید به اتاق کیونگسو میرفت ..غرق در فکر بود که چانیول وارد اتاق شد و با چشم های ریز شده و مشکوک به بکهیون نگاه می کرد.

_ داری چی کار می کنی؟

بکهیون تنها راهش رو عصبانی کردن چانیول می دید.

+ به تو ربطی داره؟

و بعد به سمت در اتاق رفت .درست زمانی که از کنار چانیول می گذشت، بازوش توسط چان گرفتار شد.

_ کجا؟

+ پیش کیونگسو!

_ اونوقت با اجازه کی؟

بکهیون بازوش رو از دست چانیول در آورد و روبه روش ایستاد و ابروش رو بالا داد.

+ نکنه باید از تو اجازه بگیرم؟

چانیول هم متقابلا روبه روش قرار گرفت.

_ نمی تونی بری بیرون چون از این به بعد هر اتفاقی بیفته مسئولیتش با منه.

اخم های بکهیون توی هم رفت و با تخسی توی چشم های چانیول زل زد.

+ فقط یک بار بهت می گم پارک چانیول..پس خوب گوش بده .. تو هیچ حقی نداری که بهم بگی چیکار کنم و چی کار نکنم..فهمیدی؟

پوزخندی روی لبهای چانیول نشست و با ابرویی بالا رفته قدمی به بکهیون نزدیک شد.

_ پس می خوای از همین اول شروع کنی؟

+ می خوام بهت بفهمونم که نباید حس مالکیتی بهم داشته باشی.

_ پس منم فقط یکبار دیگه تکرار می کنم، من می خواستم نجاتت بدم همین.

+ تو منو نجات ندادی..تو فقط نسبت به من نهایت خودخواهیت رو انجام دادی..من هرگز دلم نخواسته که اسیر کسی باشم.

تونسته بود چانیول رو عصبانی کنه، تمام امید بکهیون چانیول عصبانی بود که دیگه نتونه بکهیون رو تحمل کنه، ولی فقط پوزخندی روی لبهای چانیول نشست.

_ پس فکر می کنی من تو رو اسیر کردم؟..بهت نشون میدم اسارت واقعی چیه..من به خاطر تو از جونم گذشتم و تو اصلا لایقش نیستی .

⛓كالتين⛓⚰️Where stories live. Discover now