شروع احساسات

75 24 4
                                    

بکهیون به آرومی وارد انفرادی خودش شد . نگاهی به اطراف انداخت..اون اتاق سه متری حکم محفظه ی جونش رو داشت و چقدر کیونگسو تلاش کرده بود تا بکهیون توی خوابگاه بقیه ی برده ها نمونه و ازش ممنون بود که تونسته بود یکی از انفرادی هایی که مختص برده های چموش بود رو براش جور کنه..اتاقی که جز یه ساک لباس و بالش و پتوی رنگ و رو رفته ای چیزی نداشت..

بکهیون بالشت رو برداشت و روش دراز کشید و چشمهاش رو بست و نگاهی به گذشتش انداخت، روزی که به عنوان برده وارد اون باند شده بود...اون اولین دیدارش با کیونگسویی بود که برخلاف میلش داشت مشخصات برده ها رو می نوشت و بکهیون چموش قصد نداشت چیزی رو بروز بده و برخلاف تصورش که قرار بود با زور از زیر زبونش حرف بکشن هیچ اتفاقی نیفتاد و کیونگسو با آرامش باهاش صحبت کرده بود ، تک تک جملات کیونگ رو به یاد داشت.

"می دونم از این جا بودنت ترسیدی،منم هر روز از این جا بودنم می ترسم..ولی مجبوری تا آخرین لحظه به هر نحوی که شده برای زنده بودنت تلاش کنی..دلم نمی خواد قبل از شروع مبارزت همین جا بلایی سرت بیارن..اینو به یاد داشته باش، همیشه سرنوشت اون چیزی نمی شه که برامون نوشته شده...تو بدترین شرایطم می تونی سرنوشتت رو تغییر بدی پس انرژیت رو برای چیزهایی که بهت آسیب نمیزنه نزار..فهمیدن مشخصات تو هیچ آسیبی به تو نمی رسونه پس کاری نکن به خاطر همچین چیزی انرژیت رو برا جنگیدن از ت بگیرن"

بکهیون که با حرفهای کیونگسو آروم شده بود زیر لب زمزمه کرده بود "بیون بکهیون" و اون شروع توجه کیونگسو نسبت به بکهیونی بود که شیش ماه با همه جنگید ولی هویتش رو کنار نزاشت..جنگید و کتک خورد،زخمی شد..روزها توی انفرادی زندونی بود..بارها تا مرز تجاوز رفت..ولی در مقابل سرنوشتش زانو نزد.

اغلب برده هایی که اون جا بودن از یک زمان به بعد تسلیم سرنوشتشون میشدن و نا خودآگاهشون برده بودنشون رو میپذیرفت و به آدم هایی تبدیل می شدن که برای رضایت اربابشون از کاری دریغ نمی کردن ولی بکهیون نمی تونست صرفا یک برده باشه و در مقابل کسی زانو بزنه، حتی اگر مجبور می شد در آخرین لحظه از آخرین دست آویزش استفاده کنه..

به خوبی به یاد داشت وقتی که ازش ناامید شدن و می خواستن اونو وارد بازی مرگ کنن چطوری کیونگسو جلوی سهون رو گرفته بود و با هزاران دلیل اونو راضی کرده بود تا بکهیون رو نگه داره..حتی در نهایت گوشزد کرده بود که بکهیون همیشه اون جاست و سهون فرصت داره تا هر زمانی که می خواد اونو وارد بازی مرگ کنه و این جوری برای بکهیون زمان خریده بود.

لبخندی رو لبهای بکهیون نشست..یکدفعه ای یک اسم دیگه توی ذهنش نقش بست..و اون اسم چانیول بود.اسمی که به حدی ناگهانی وارد زندگی بکهیون شده بود که حتی تصورش نمی کرد.کسی که داشت بی دلیل از بکهیون مراقبت می کرد...بکهیون به پهلو خوابید و پاشو توی شکمش جمع کرد که به یاد آورد لباس چانیول رو به تن داره..یکدفعه از جاش بلند شد.

⛓كالتين⛓⚰️Where stories live. Discover now