شروع تلخ

86 25 4
                                    


کیونگسو که از به خواب رفتن چانیول مطمعن شد با اخم به سمت کای برگشت.

_ باز چه غلطی کردی؟

+من که کاری نکردم،فقط چشمش رو روی واقعیت ها باز کردم.

_ کیم کای،لازمه گاهی انقدر عوضی شی؟

+کیونگسو لازمه نگران همه شی؟هرر عوضی که وارد این سازمان کوفتی میشه نیاز نیست تو نگرانش بشی.

_حالش رو ندیدی؟

+تو مسئول حالشی؟نمی دونست قراره بیاد توی سازمان؟با میل و اراده ی خودش اومده،کسی مجبورش نکرده.

_ تو چی؟با میل و اراده ی خودت اومدی؟

+ وضع من فرق داره، اگر تو عوضی وارد این جهنم نمی شدی الان هیچ کدوممون این جا نبودیم.

_حواست به حرف زدنت باشه،یکی بشنوه چی؟

+به جهنم ، کیونگسو من خسته تر از این حرفام ، دیگه چیزی برام مهم نیست، حالا هم اگه مهروبونیت تموم شده راه بیفت بریم اتاقمون،میخام یه ذره ام که شده استراحت کنم.

کیونگسو نگران به چانیول نزدیک شد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.

_کای، تب داره چطور ولش کنیم؟

+به من چه ربطی داره آخه،شب به شب می تونم دو دقیقه با تو وقت بگذرونم. و بهت اجازه نمی دم خرابش کنی،کیونگسو من واقعا اعصاب ندارم،راه بیفت بریم.

_کای...

+ما یه قراری داشتیم از یه ساعتی به بعد تو نمی تونی تصمیم بگیری چی کار کنی چی کار نکنی،همین الان راه بیفت بریم اتاقمون،منم دیونه نکن

_باشه..باشه.

کیونگسو و کای که تا اون موقع حواسشون به بکهیون نبود،نگاهشون به سمت بک برگشت که یک گوشه نظاره گرشون بود.کیونگسو می خواست چیزی رو بگه اما مطمعن نبود.کای که تعلل کیونگیو رو دید به سمت بکهیون رفت و چاقوی جیبی رو کف دستش گذاشت و به چانیول اشاره کرد.

_ مراقبش باش لطفا....کار که با چاقو رو بلدی؟ اگر خواست اذیتت کنه فقط از چاقوت استفاده کن.

بعد دست کیونگسو رو گرفت و با زور از اونجا دور کرد.و بکهیون رو مستاصل وسط اتاق ول کرد.بکهیون نگاهی به چانیول انداخت و تکیه اش رو به دیوار داد و همون جا سر خورد و پاهاشو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی پاش گذاشت،چاقو رو توی دسش فشرد و نگاهش رو به چانیولی داد که خوابیده بود و زمزمه کرد.

_من چه گناهی کردم؟

همون طور که به چانیول نگاه می کرد نفهمید چطورخوابش برده...با صدایی که شنید از خواب بیدار شد .چند دقیقه ای طو کشید تا به خودش اومد و متوجه شد کجاست،وقتی به روبه روش نگاه انداخت چانیول رو دید که داشت توی خواب ناله می کرد.پس با ترس و استرس همون طور که چاقویی که کای بهش داده بود رو دستش گرفت به سمتش رفت تا روی سرش قرار گرفت،به شدت عرق کرده بود و داشت هزیون می گفت،بکهیون حتی متوجه نمی شد که داره چی میگه،فقط به خوبی می تونست عذاب کشیدن پسر مقابلش رو حس کنه،یه جورایی حدس زده بود که کای برای خوشآمد گویی اونو کجا برده بود.اما باید باور می کرد کسی که با پای خودش وارد سازمان شده اونم برای اینکه وارد رینگ مسابقه بشه و با جنگیدن با شخص دیگه ای باعث سرگرمی بقیه بشه داره به خاطر دیدن دختری که خشمیگنانه مورد تجاوز قرار می گیره عذاب میکشه؟ این تنها چیزی بود که بکهیون بهش فکر می کرد ولی اون پسر انگار داشت با تموم وجود از چیزی رنج می برد..بکهیون شاید رنگ و لعاب این رنج رو میشناخت،دستش رو به سمت چانیول دراز کرد تا بیدارش کنه، چند باری تکونش داد،چانیول هراسون با چشمهای قرمزی که رگ هاش مشخص بود از خواب بیدار شد، ولی انگار قرار نبود بیداری باعث تموم شدن حالش بشه ، به محض بیدار شدن دستش به سمت منبع بیدار کردنش رفت و مچ دست بکهیون رو گرفت و اونو به تخت کشید و خودش روی شکمش نشست و این دستهاش بود که گردن بکهیون رو نشونه رفته بود و با تموم وجود فشار میداد و فریاد میزد.

⛓كالتين⛓⚰️Where stories live. Discover now