1

1.4K 114 26
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART1 :


هوای بارونی حسابی اعصابشو به هم ریخته بود.
بدون عجله و توجه از ساختمون بیرون زده بود و به همین خاطر نه چتر داشت و نه لباس گرم.
گوشیش رو هم جا گذاشته بود و وقتی به خودش اومده بود از شدت بارون خیس آب شده بود.
دستش رو بین موهای بلوند و خیسش که روی پیشونیش پخش شده بودن کشید.
با قیافه ای که پیدا کرده بود میدونست از هرکسی بخواد گوشی شو بهش قرض بده فرار میکنه..
نه اینکه خودش هم بخواد هر گوشی ای این شماره رو توش داشته باشه
برای همین بود که با وجود بارون شدیدی که مردم رو داخل مغازه های توکیو و خونه نگه داشته بود، باکوگو هنوز سلانه سلانه زیر بارون راه می رفت..بی هدف و توجه به اطرافش.
پیرهن سیاهش به بندش چسبیده بود و عضلاتش رو نشون میداد و همین باعث میشد دخترایی که از کنارش رد میشدن برگردن و بهش نگاه کنن و شاید چند تایی شون نا امیدانه بهش علامت بدن..هرچند که اون بی توجه تر از این بود که متوجه شون بشه.
وقتی رعد و برق شدیدی شهر رو چند لحظه زیر نور فرو برد، بلاخره از افکارش بیرون اومد.
نگاهی به ساعت گرون قیمت و ضد آبش کرد و بعد چشم هاش روی محیط اطرافش چرخیدن.
با خودش فکر کرد حالش بهتر میشه اگه بره جایی و لبی تر کنه ولی موقعیت دقیق شو نمی دونست برای همین خبر نداشت نزدیک ترین بار کجاست اما وقتی متوجه رستورانی شد که اون طرف خیابون هنوز باز بود اخمی کرد.
دستاشو توی جیبش محکم کرد و همون طور که از این سمت خیابون با بی احتیاطی به اون سمت می رفت تا خودشو به رستوران برسونه، زیر لب زمزمه کرد :

_باکوگو: لعنت بهت توکاگه..

در شیشہ ای با بہ صدا در اومدن زنگولہ‌ی بالاش ورود باکوگو رو اعلام کرد اما ھرکسی کہ توی رستوران بود انقدر مشغول غذای روی میزش بود کہ نخواد بہ آدم بہ ظاھر فلاکت زدہ‌ای مثل اون توجہ کنہ.
با لباسای خیسش روی صندلیِ میزی کہ توی گوشہ و کنج دیوار بود نشست و با فشردن دندوناش سعی کرد از خشم نغرہ.

_خوش اومدین آقا... سفارشتون رو میفرمائین؟

توی بہ ھم ریختگی ذھنیش صدایی شنید و فقط مضمون جملہ بود کہ متوجھش شد.

_باکوگو: ساکہ
_آ... م... معذرت میخوام ولی نداریم
_باکوگو: پس الکل
_نداریم قربان.

باکوگو از خشم بہ روی پیشخدمت غرید:

_باکوگو: پس چی دارین لامصب!؟
_رستوران ما مشروب و این چیزا رو ندارہ... متاسفم. اگہ غذایی بخواین میتونید سفارش بدین.

باکوگو موقع غرشش چیزی آشنا توی صورت پیشخدمت مو سبز و کک‌مکی دید کہ اونو بہ گذشتہ برگردوند و ناخودآگاہ گفت:

_باکوگو: دکو؟
چشم های سبز میدوریا گشاد شدن و دست هاش که با دفترچه یاداشت و خودکار سبز رنگی بالا اومده بودن تا سفارش بگیرن، با دیدن دوست دوران بچگیش که سالها از دیدنش میگذشت پایین اومدن.

CollarsWhere stories live. Discover now