5

1.2K 97 70
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART5 :

_اسمات :)

باکوگو که دست به جیب بالای سرش ایستاده بود بهش اشاره کرد تا بلند بشه.
میدوریا می دونست سر پا ایستادن با وجودی چیزی که درونشه قراره چیزی شبیه به کابوس باشه ولی مخالفت یا تعلل نتیجه بدتری رو در پیش داشت..دست های بی جونش رو ستون بدن لرزونش کرد و با هر جون کندنی بود سر پا ایستاد.
باکوگو لبخند رضایت آمیزی بهش زد و موهاشو نوازش کرد...کمربند یک و نیم تا دو متری چرمی ای رو از داخل پلاستیک روی میز بیرون آورد و یه سرش رو به قلاده دور گردن میدوریا قلاب کرد و سر دیگه اش رو توی دستش گرفت و همون طوری که از اتاق بیرون می رفت، میدوریا رو دنبال خودش کشید..درست مثل یه سگ...

_باکوگو: کارامو یکم سروسامون دادم تا یه مدتی استراحت کنم..با این حساب چند روزی اینجا می مونم..خوشحال شدی نه؟!

باکوگو این حرف رو زد و از روی شونه به میدوریا که صورتش از درد توی هم جمع شده بود پوزخند زد.. با هر قدمی که برمیداشت و میله دم درونش تکون میخورد، زخم شدن و سابیدگی رو به وضوح احساس میکرد و این چیز خوبی نبود..با خودش فکر میکرد بدنش با وجود این همه عذاب تا چقدر دیگه دووم میاره و بعد از خودش پرسید..ایا واقعا دلش میخواد دووم بیاره؟!

_باکوگو: شام چی بخوریم؟!..همم..تو چی دوست داری بخوری..عا حواسم نبود نمیتونی حرف بزنی..نظرت راجب یکم توفو چیه؟! ساعت نه قراره یه مسابقه بوکس رو مستقیم پخش کنن..موندم تا اون موقع آماده میشه یا نه..

میدوریا نمیتونست روی حرف‌ھای پسر تمرکز کنہ و درد عذاب آوری کہ داشت تمام حواسش رو مختل کردہ بود. آشپزخونہ بزرگتر از چیزی بود کہ میدوریا انتظارش رو داشت اما واقعا مھم بود؟
پسربلوند تا نزدیک کابینت پیش رفت و سر کمربند رو دور مچ خودش پیچید و گرہ زد تا پسر مجبور بشہ ھرجایی کہ میرہ دنبالش بیاد و خودش ھم بتونہ راحت تر بہ کارھا برسہ.
توی یخچال مشغول پیدا کردن مواد اولیہ بود و با میدوریایی کہ ھیچی از حرف‌ھاش نمیفھمید راجب برنامہ ھای روزھای آیندہ صحبت میکرد.

_باکوگو: اگہ ھم بکس دوست نداری میتونیم یہ چیز دیگہ ببینیم. چیزی کہ زیادہ برنامس. اہ... پس کدوم گوریہ... ایناھاش!

میدوریا کم کم از سر فشار، جوونہ زدن دونہ ھای عرق رو روی تنش احساس میکرد. قورت دادن آب دھنش سخت ترین کاری بود کہ انجام میداد و ھر بار احساس خفگی کوتاہ مدتی میکرد.
وقتی باکوگو روی صندلی نشست، پسرک رو بہ اجبار سر پا نگہ داشت تا برای شب اونقدری خستہ بشہ کہ فرصت و توانایی سرپیچی از دستوراتش رو نداشتہ باشہ.

توی این سالها خیلی خوب یاد گرفته بود چطوری یه آدمی رو تا مرزی ببره که هیچی برای از دست دادن نداشته باشه..چطوری کسی رو خسته کنه تا هرچی میخواد از زیر زبونش بکشه بیرون و...چطوری پسری رو رام کنه که خیلی وقت بود یه گوشه از ذهنش اونو برای خودش میخواست..فقط خودش..

CollarsWhere stories live. Discover now