12

922 74 83
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART12 :



بارون همچنان با شدت می بارید و باد هم بهش اضافه شده بود.
باکوگو برای اطمینان از اینکه برق قطع نمیشه ژنراتوری که توی انباری داشت رو شارژ کرد و با کمک میدوریا کمی هیزم محض احتیاط به ویلا برد.
هردو توی آشپزخونه مشغول شدن و باکوگو چاقویی رو دست میدوریا داد و بهش گفت هویج ها رو خرد کنه.
بعد از اینکه تلاش کرده بود با تیغ خودکشی کنه این اولین باری بود که باکوگو اجازه میداد به چیز تیزی دست بزنه به همین خاطر وقتی پاستا ها رو توی قابلمه می ریخت از زیر چشم مراقبش بود

میدوریا آروم بہ خورد کردن ھویج ھا ادامہ داد، گاھی مکث میکرد و وقتی مکثش خیلی طولانی میشد، باکوگو با حرفی اون رو بہ خودش می‌اورد.
باکوگو اونقدر روزھای آرومی رو توی ویلا و کنار میدوریا میگذروند و ھیچوقت فکر نمیکرد بہ ھمچین آرامشی برسہ.
پشت پیانو نشستہ بود و بہ دکمہ ھای سیاہ و سفیدش نگاہ میکرد؛ چہ مدت بود کہ بھشون دست نزدہ بود؟ نوازش‌وار دستی روی دکمہ ھا کشید و ناخواستہ صدای یکی رو بلند کرد؛ متوجہ شد میدوریا کہ از پنجرہ بہ بیرون خیرہ شدہ بود با صدای پیانو، نگاھش رو از بیرون گرفت و بہ اون داد. نگاھش طولانی روی اون ثابت بود و منتظر؛ و وقتی دیگہ صدایی از پیانو در نیومد، سرش رو نا امیدانہ پایین انداخت و دوبارہ بہ بارش بارون خیرہ شد.
باکوگو آب دھنش رو صدا دار قورت داد، میتونست توجہ پسرک رو با نواختن دکمہ ھا جلب کنہ؟! از اینکہ بعد مدتھا قرار بود آھنگ بزنہ کمی اضطراب داشت اما تمام جرئتش رو جمع کرد تا دکمہ ھا رو یکی پس از دیگری بہ صدا در بیارہ؛ اول ناھماھنگ و نامتوازن بود و کم کم با بہ خاطر اوردن تجربیاتش تونست آھنگ محبوبش رو کہ قطعہ‌ای از موتزارت بود بنوازہ. چند ثانیہ بعد اونقدر غرق بازی با دکمہ ھا بود کہ فراموش کرد دلیل بہ صدا در اوردنشون چی بودہ

وقتی حضور کسی رو بالای سرش احساس کرد از عالم آرامش آهنگ بیرون اومد و در حین نواختن به میدوریا نگاه کرد.
میدوریا مثل معدود دفعاتی که چیزی توجهش رو جلب میکرد، لبخند محوی زده بود و نگاهش محو حرکت دست های باکوگو روی صفحه کلید بود.
باکوگو با کنار کشیدن خودش به سمت چپ برای میدوریا جا باز کرد تا کنارش بشینه.
پسر مو سبز لحظه ای درنگ کرد اما بعد سمت راست باکوگو نشست و با دقت بیشتری بهش خیره شد..انگار که هر نت رو به جای گوش هاش با چشم هاش می بلعید و غرق لذت شده بود.
باکوگو انگیزه گرفت و با قدرت بیشتری نواخت ...اون ثانیه ها براش لذت بخش تر از تمام عمرش بودن..
وقتی بالا رو نگاه کرد صورت کک مکی پسری رو دید که تازع فهمیده بود چقدر دوستش داره و دید که روی گونه هاش خط های قرمزی شکل گرفتن...پس واقعا خوشش اومده بود..
باکوگو به ارومی نواختن آهنگ رو قطع کرد و به میدوریا لبخند زد.

_باکوگو: چطور بود؟!
_میدوریا: ق..قشن..گ

باکوگو با شنیدن دوباره صداش به پهنای صورتش لبخند زد و دست پسرک که روی پاش بود رو بین دست های خودش گرفت.

CollarsWhere stories live. Discover now