6

1K 81 58
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART6 :





صبح اون روز با تابیدن پرتوی گرم خورشید، میدوریا چشم ھاش رو از ھم باز کرد و بہ سقف خیرہ شد. اونقدر درد داشت کہ ھر تکون کوچیک آزارش بدہ. احساس میکرد میلہ ی فولادینی بہ جاہ ستون فقراتش گذاشتند و بدنش مثل تیکہ نون خشکیہ کہ با کوچکترین ضربہ خورد میشہ اما این درد و شکستی جسمی در برابر دردی کہ روح و روانش تحمل میکرد چیزی نبود

چند بار پلک های خسته شو به هم فشرد اما اشکی بیرون نیومد.. احساس میکرد دیشب همه شون خرج شدن..
فشار قلاده رو دور گردنش حس میکرد ولی توان کار دیگه ای رو نداشت..
هیچ کاری
بدون هدف همونجا دراز کشید درحالیکه تک تک سلول های بدنش درد می کردن و تیر می کشیدن..به سقف خیره شد..بدون تمایل برای اینکه ذره ای به هر عضوی از بدنش جز پلک هاش حرکت بده..
میخواست چشم هاشو ببنده و دیگه هیچوقت بیدار نشه.. میخواست جسمش همون لحظه خاکستر بشه و روحشو رها کنه تا بره ولی جایی رو نداشت..کسی رو نداشت..
پلک هاشو روی هم گذاشت چون نور اذیتش میکرد..طولی نکشید که صدای باز شدن در اومد اما میدوریا هیچ واکنشی نشون نداد..تخت ذره ای بالا و پایین شد و بعد دستی رو روی پیشونیش حس کرد.
دست دیگه ای روی شکم و پهلوش کشیده شد و بعد زمزمه آرومی رو شنید..

_باکوگو: هنوز تب داره..اوی نفله..وقتشه بیدار بشی..باید ببرمت حموم آب یخ وگرنه این تبت کار دست مون میده..

میدوریا واکنشی نشون نداد.. میدونست اگه با باکوگو بره حمام احتمالا باید چند راند دیگه سکس داشته باشن برای همین بی حرکت موند.. درواقع اینطوری احساس بهتری داشت..با چشم های بسته صورت باکوگو رو نمی دید و این خوب بود.. حداقل برای اون توی این لحظه احساس خوبی داشت

_باکوگو: تچ...

پسربلوند زنجیر متصل بہ حلقہ روی دیوار رو باز کرد، بدن میدوریا رو روی دست ھاش بلند کرد و وقتی وارد حموم شد، بہ آرومی داخل آب نسبتا سردی گذاشت. میدوریا کہ انگار بھش شوک وارد شدہ باشہ نتونست چشم ھاش رو بستہ نگہ دارہ و ھمراہ حرکت دادن بدنش بہ جلو، بازشون کرد.

_باکوگو: بیدار شدی کہ... آروم ھمینجا بتمرگ یکم تبت بخوابہ. بعدش میتونی غذا بخوری تا معدت برای دارو خالی نباشہ

موھای میدوریا رو بہ نوازش گرفت و بعد از بوسہ ی کوتاھی روی پیشونیش بلند شد و برای آمادہ کردن غذای مختصری از حموم خارج شد
آب، سرد بود اما انگار حال پسرک رو جا اوردہ بود، تا چند لحظہ پیش سر درد شدیدی داشت کہ بی شک بخاطر دمای بالای بدنش بود
وقتی باکوگو با غذای سبک و مختصری برگشت و آروم بہ خوردش داد، ھر لقمہ داخل معدش مثل سنگ عمل میکرد و باعث درد میشد. باکوگو، داروھایی کہ میدوریا حتی نمیدونست چی ھست رو بہ خوردش داد و کمی کنارش نشست و تا دارو اثر کنہ

_باکوگو: وجودر برای ھیچکس مھم نیست... پس چرا با منی کہ نگھت داشتم راہ نمیای؟

دستی روی شکم و سینہ ی پسر کشید و ماساژ کوتاھی داد، کمی بعد کہ برای تست تب روی سر میدوریا دستی کشید، فھمید دمای بدنش کمی پایین تر اومدہ

CollarsOnde histórias criam vida. Descubra agora