13

910 65 57
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART13 :
 
 
 
_  اسمات :)
 
 
 
 
صبح روز بعد، وقتی صبحانشون رو خوردن باکوگو بہ اجبار، میدوریا رو بہ حموم برد و روی صندلی نشوند. با اینکہ پسرک عین ماھی توی آب ھی از دستش لیز میخورد و در میرفت اما ھرطور شدہ باید کاری کہ میخواست رو انجام میداد.

_باکوگو: کاریت ندارم! موھات بلند شدہ... فقط میخوام کوتاھشون کنم

روی صندلی ثابتش کرد و دستی داخل موھای پریشون و بلند شدہ ی میدوریا کشید و مشتی از اون رو بہ چنگ گرفت. قیچی توی دستش باز و بستہ شد و باز و بستہ شد و موھای بریدہ شدہ روی زمین افتادن؛ باکوگو تمام مدت احساس میکرد دارہ بوتہ‌ی سبزی رو ھرس میکنہ.
بعد از کوتاہ کردن موھای پر پشت میدوریا، نوبت بہ اصلاح صورتش رسید و باکوگو با دقت و ظرافت این کار رو انجام داد تا مبادا روی پوست پسرک خط بندازہ؛ و وقتی کارش تموم شد بہ میدوریا اجازہ داد دوش کوتاھی بگیرہ و یہ دست از لباسای نویی کہ خریدہ بود رو بپوشہ.
وقتی پسرک از حموم بیرون اومد، باکوگو تونست تفاوت آشکار با یک ساعت قبلش رو ببینہ، حالا شبیہ میدوریا ایزوکوی واقعی شدہ بود نہ چیزی کہ باکوگو ازش ساختہ بود.

روزها گذشتن و حال میدوریا هر روز بهتر میشد.
با زور باکوگو راضی شد روی تخت یکی دیگه از اتاقا بخوابه و باکوگو در اون اتاقی که قبلا توش میدوریا رو نگه میداشت رو برای همیشه قفل کرد.
هر روز یه مسافتی رو باهم پیاده روی میکردن و به جاهایی سر میزدن که باکوگو قبلا پیدا کرده بود..چند جایی رو هم باهم کشف کردن که باکوگو اسم یکی شونو گذاشت ''دکوی بروکلی" چون تپه ای بود که گیاه هایی که روش رشد کرده بودن شبیه به موهای فرفری پسر بودن.
باکوگو درباره وضعیت روحی میدوریا خیلی تحقیق کرده بود و از یه مشاور آنلاین کمک گرفت تا بدونه چه کارهایی رو نباید بکنه و با عذاب وجدان تمام خودشو برادری جا زد که برادر کوچیک تر عزیزش رو دزدیدن و این بلا ها رو سرش آوردن.
اون روان شناس کمک خیلی زیادی به بهتر شدن روابط شون کرد و میدوریا روز به روز بیشتر شبیه گذشته اش میشد.
صورت رنگ پریده اش حالا بیشتر مثل سابق گل می انداخت و قرمز میشد..
لبخند و خنده فراموش شده اش این روزا بیشتر ظاهر میشد و هر بار که صدای خنده اش میومد باکوگو احساس میکرد یه چراغ جدید داخل قلبش روشن میشه.
جای زخمای روابط خشن شون حالا تبدیل به کبودی قدیمی شده بود و مدتی میشد که سکس نداشتن..نه حتی بوسه
و این برای پسر بلوند خیلی خیلی سخت بود..
به توصیه روان شناس خیلی با احتیاط لمسش میکرد تا مبادا بترسه و تونست یه سری دارو های ضد افسردگی رو بدون نسخه بخره.
با وجود تمام سختی ها،
اون روز ها و زمان بهترین اوقات زندگیش بودن..
هربار که باهم غذا درست میکردن، بیرون می رفتن، باکوگو چیز جدیدی بهش یاد میداد یا صدای خنده هاش رو می شنید بیشتر و بیشتر احساس زنده بودن پیدا میکرد.

CollarsWhere stories live. Discover now