3

1.2K 100 57
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART3 :

⚠️اسمات :)

چیزی روی چشم ھاش سنگینی میکرد و اجازہ نمیداد بازش کنہ. توی سرش احساس درد خفیفی داشت و وقتی میخواست با دست، پیشونیش رو نوازش کنہ چیز زبر و سفتی رو دور مچش احساس کرد. خیلی طول نکشید کہ بفھمہ روی صندلی بستہ شدہ. وحشت تمام وجودش رو پر کرد اما قبل از اینکہ بہ تقلا بیفتہ، با صدای باکوگو خشکش زد.

_باکوگو: خیلی منتظرم گذاشتی نفلہ...

صدای باکوگو جایی پشت سرش بلند شد و بعد صدای قدم ھایی رو شنید کہ بھش نزدیک شدن و بعد ایستادن. چشمبند مانع دیدنش بود و ھمین باعث میشد وحشت بیشتری بھش تزریق بشہ. ناگھان دست گرمی از پشت روی شونش میشینہ و پسرک وحشت زدہ تازہ متوجہ میشہ برھنس و چیزی تنش نیست.

خون داغ داخل تمام رگ های بدنش دوید و نفس هاش به شماره افتادن.
باکوگو بدون برداشتن دستش دورش چرخی زد و مقابل صورتش که شبیه به توت فرنگی شده بود خم شد.

_باکوگو: اوی..اینو نگا..با یه دونه لمس ساده این رنگی شدی..بعدا قراره چه شکلی بشی دیگه؟!...از الان نباید بی جنبه بازی دربیاری دیگه دکو چون با همدیگه یه عالمه کار داریم..
_میدوریا: خ..خواهش میکن..م..بز..بزار برم..
_باکوگو: هه؟ بری؟! کجا؟؟قرار نیست جایی بری چون بازی منو تو تازه با همدیگه شروع شده..
_میدوریا: آخه..چرا این کارو میکنی باکوگو..منکه کاری..نکردم..
_باکوگو: هه؟! الان شدم باکوگو؟! پس کاچان کجا رف؟!...این یعنی از دستم عصبانی هستی؟!

با وجود چشمبند ھم باکوگو فھمید صورت میدوریا الان چہ شکلیہ و چیزی نگذشت کہ با خیس شدن چشمبند، اشک بہ آرومی روی گونہ ھای پسر کک‌مکی جاری بشہ
باکوگو سرش رو بہ گوش میدوریا نزدیک و کنارگوشش با حالت نجوا گونہ ای زمزمہ کرد:

_باکوگو: بھم بگو دکو... ازم عصبانی ھستی؟
_میدوریا: م...م...می...ترسم...

لرزش بدن پسرک کہ زیر دستای باکوگو بود گواہ ترسش بود اما این فقط پوزخند باکوگو رو پھن تر کرد.

_باکوگو: پس شد عین قدیما! فقط قرارہ کارایی کہ من میکردم یہ نمہ... بہ روز بشن!

خون توی رگ ھای میدوریا منجمد شد، ھنوز نمیتونست باور کنہ اینا واقعیہ.

_میدوریا: ا..التماست میکنم... بذار برم

_باکوگو: نچ نچ زر نزن...

دستش رو روی بناگوش میدوریا گذاشت و به آرومی پایین کشید و با حالت نوازش تا پشت کمر پسر پیش رفت.
با هر لمس ساده میدوریا از جا می پرید و شدت اشک هاش بیشتر میشدن اما مانع باکوگو نمیشدن..
اون زانوش رو بین پاهای میدوریا گذاشت و با اولین فشار نفس پسر تو گلوش حبس شد.
باکوگو دستش رو جلو آورد و روی قفسه سینه میدوریا کشید و با نجوا گفت :

CollarsWhere stories live. Discover now