8

1K 85 22
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART8 :

_ Long chapter ahead ^^

روزی که باکوگو مدتها بود وعده شو به میدوریا میداد بلاخره رسید..بارون سه روز دیگه با شدت بارید و بلاخره صبح روز سه شنبه وقتی میدوریا بین دست های باکوگو از خواب بیدار شد، از دیوار شیشه ای هوای صاف و آفتابی رو دید..
بدون اینکه تکون بخوره بین آغوش گرم باکوگو موند و مثل تمام این مدت توی افکارش غرق شد تا اینکه باکوگو بعد از چیزی حدود نیم ساعت از خواب بیدار شد و روی تخت نیم خیز شد.
میدوریا تلاشی برای به خواب زدن خودش نکرد چون شب قبل فقط یک بار سکس کرده بودن و باکوگو بلافاصله بعدش خوابیده بود و حالا دلیلی نداشت که لجبازی کنه..خودش هم متوجه نبود اما حالا بعضی چیزایی براش عادی شده بودن که یه موقعی شبیه به کابوس به نظر می رسیدن..مثل قلاده دور گردنش یا هر شب سکس داشتن و قضیه طوری شده بود مه میدوریا فقط یک یا دو راند داشتن رو به عنوان جایزه برداشت کرده بود..به نظر می رسید تلاش های باکوگو برای خرد کردن میدوریا کاملا اثر کرده بودن.
باکوگو درحالیکه که هنوز نیمه خواب بود و چشم هاشو می‌مالید خم شد و طبق معمول شروع به بوسیدن میدوریا کرد..انگار که به این بوسیدن ها معتاد شده باشه، هر روز بارها و بارها انجامش میداد و هر بار بدون اینکه متوجه باشه بوسه اش بیشتر از سر علاقه و نیاز میشد..

_باکوگو: بیداری کیتن؟!..خوبه.. تا من میرم دوش بگیرم و وسایلو آماده کنم تو هم حمام کن..از اون بدن شویی که تازه خریدم استفاده کن.‌.امروز بلاخره میریم بیرون..در ضمن چون سگ خوبی بودی این مدت، امروز دهن بند و دم و گوش نمیخواد..میخوام بتونی پا به پام سریع راه بری..قراره حسابی این اطرافو بگردیم..خوبه؟!...پس زود باش..

باکوگو با این حرف زنجیر دور قلاده رو باز کرد تا میدوریا به راحتی حمام کنه و بعد از بوسه سریعی و قفل کردن در اتاق رفت تا به کارش برسه

میدوریا از اینکہ مجبور نبود دم و دھن‌بند آزار دھندہ رو تحمل کنہ خوشحال بود؛ جایزش رو گرفتہ بود و لحظہ‌ای از گوش بہ فرمان بودن خودش راضی شد.
حمامش زیاد طول نکشید اما انتظارش برای باز شدن در و پیدا شدن باکوگو بیشتر از دو ساعت بہ درازا کشید تا جایی کہ میدوریا با این فکر کہ پسربلوند باز ھم رفتہ و چند روز دیگہ برمیگردہ، روی تخت دراز کشید.
پلک روی ھم نذاشتہ بود کہ با صدای چرخیدن کلید توی قفل در، از جاش پرید و روی تخت نشست. باکوگو با بارونی تیرہ‌ای اونجا ایستادہ بود و با سر بھس اشارہ کرد کہ بلند بشہ و جلو بیاد. میدوریا قبل از اینکہ صاحبش رو از خودش عصبی و خشمگین بکنہ، قبل از اینکہ تنبیہ بشہ، قبل از اینکہ دوبارہ اون میلہ ی لعنتی رو داخل خودش احساس کنہ بلند شد و خودش رو بہ پسربلوند رسوند. باکوگو با پوزخند دستی بہ سر سگش کشید و زنجیر رو چفت قلادہ کرد.

_باکوگو: دیگہ بریم پسر خوب.

بیرون از در ویلا، موتور مشکی مدل بالایی انتظارشون رو میکشید، وقتی باکوگو روی صندل نرمش جا خوش کرد و سر دیگہ زنجیر رو کہ حلقہ چرمی داشت دور مچش انداخت، گفت:

CollarsWhere stories live. Discover now