9

839 77 22
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART9 :

 
 
 

اتاق کاری باکوگو مثل ھمیشہ تمیز و مرتب بود و ھمہ چیز درست سر جای خودش قرار داشت. پشت میز سنگینش بہ صندلی لم دادہ بود و بہ اوراقی کہ کیریشیما بھش دادہ بود نگاہ میکرد.

_باکوگو: یادت نرہ کانتینرای محمولہ ھا زردن... با اون گل کوفتی روشون
_کیریشیما: یادم نمیرہ

اوراق رو روی میز و طرف پسر انداخت تا برشون دارہ.

_کیریشیما: رئیس، بقیہ یہ چیزایی میگن... نمیدونم چی میگن... ولی... بھترہ یکم مراقب باشین

کیریشیما توی این گروہ تنھا کسی بود کہ باکوگو بھش اطمینان داشت و از مسائل زندگیش با خبر بود، و تنھا کسی بود کہ از ویلا و جای اون خبر داشت.

_باکوگو: بقیہ شکر خوردن و اون مغزای نم کشیدنشون. تو حواست بہ گنگای رقیب باشہ... خصوصا اون شیگاراکی نکبت
_کیریشیما: چشم.
_باکوگو: آہ... ای خدا... بہ گنگ تودوروکی اینا خبر بدہ، یہ سر میرم دیدنش

پسر مو قرمز سری بہ نشونہ ی تائید تکون داد و برای رسیدگی بہ کارھایی کہ باکوگو بھش محول کردہ بود از اتاق بیرون رفت. چند روز شدہ بود کہ از ویلا و میدوریا دور افتادہ بود؟ سہ روز؟ چھار روز؟ برای اون بہ اندازہ یہ عمر گذشتہ بود. از اونجایی کہ بہ کارھا سر و سامون دادہ بود، میتونست بعد از دیدارش با تودوروکی بہ ویلا برگردہ و فقط فکر بہ این موضوع باعث شد انرژی بگیرہ و از جا بلند بشہ.
باکوگو با تودوروکی و پدرش کہ رئیس گنگ بود ارتباط خوبی داشت و از اونجایی کہ زمینہ فعالیت ھر دو گنگ با ھم متفاوت بود، ھیچ اختلافی بینشون وجود نداشت و برعکس، حامی خوبی برای ھم بودن و گاھی ھمکاری ھای بزرگی باھم داشتن.
دیدارش با تودوروکی و پدرش کمی بیشتر از حد انتظارش طول کشید و بہ محض اینکہ از ساختمون خارج شد و پشت رول نشست بہ اولین مغازہ‌ی لباسی کہ میشناخت و اجناس گرون قیمتی ھم میفروخت سر زد و با حساسیت تمام چند دست لباس برای میدوریا انتخاب کرد و خرید. خوشبختانہ کیریشیما از قبل زحمت مواد غذایی رو کشیدہ بود و باکوگو مجبور نبود برای خریدشون توقف کنہ پس با وجود تاریکی شدن ھوا، با آخرین سرعت ممکن بہ سمت ویلا روند

وقتی به ویلا رسید چیزی از نیمه شب گذشته بود.
هیچ نوری از خونه بیرون نمی اومد و نمیشد حدس زد که اصلا کسی اونجا هست یا نه..
با وجود اینکه مطمئن بود تمام در و پنجره ها رو قفل کرده و قلاده رو محکم کرده و تمام چیز های تیزی که میشد باهاشون به خودش صدمه بزنه رو جمع کرده اما بازم استرس داشت.. سکوت و تاریکی خونه بیش از حد نرمال بود و هیچ از این موضوع خوشش نمی اومد.
ماشین رو که پارک کرد کیسه های خریدو از صندلی پشت برداشت و خواست وارد خونه بشه که احساس کرد صدایی شنیده.. دستش روی اسلحه دور کمرش لغزید و از گوشه چشم اطراف رو نگاه کرد ولی بعد از چند دقیقه وقتی خبری نشد تچی کرد و وارد خونه شد..
کلید سیستم سراسری رو برداشت و دونه دونه کار ها رو کرد..
پرده های خونه رو کنار زد..چراغ ها رو روشن کرد.. شومینه رو زد.. سیستم تهویه سالن رو زد..لباس ها رو از مواد غذایی جدا کرد و روی میز جلوی سرویس مبلمان چرمی و قهوه ای سالن گذاشت و وقتی بر اساس وسواسش مطمئن شد همه چی سر جاشه رفت تا بلاخره به چیزی برسه که چهار و نیم روز براش صبر کرده بود.
در اتاق رو که باز کرد با نگاه اول چیزی ندید..تخت بهم ریخته و خالی بود..ظرفای غذا نیمه خالی بودن و بیشتر شون دست نخورده بودن. شومینه خاموش بود و اتاق سرد تر از چیزی که باید بود..دلهره عجیبش هر لحظه بد و بدتر میشد و وقتی برخلاف انتظارش میدوریا رو توی حموم هم پیدا نکرد، اخمی روی چهره اش سایه انداخت که هرکسی با دیدنش جرئت نمیکرد بهش نزدیک بشه..
وسط عصبانیت یکهو یادش اومد که قلاده رو به بالای تخت بسته بود و اگر فرار کرده پس راهی برای باز کردنش پیدا کرده
به همین خاطر اول رفت تا اونو چک کنه اما در کمال تعجب زنجیر هنوز سر جاش بود..
وقتی سرش رو دنبال کرد، به میدوریایی رسید که جایی گوشه تخت و مبل روی زمین و بین کتابش چمباته زده بود و نشسته خوابش برده بود..
نفسش رو اونقدر شدید بیرون داد که میدوریا توی خواب تکون کوچیکی خورد...خیالش طوری راحت شده بود که احساس میکرد وزن کم کرده...اما بعد براش سوال شد که چرا روی زمینه..قبلن هم متوجه شده بود وقتایی که تنهاست نزدیک تخت نمیره..و حالا که دقت میکرد فقط وقتایی رو تخت میخوابید که باکوگو کنارش بود و بعد از سکس کنار هم می خوابیدن..در سایر مواقع هربار چکش میکرد روی مبل یا زمین خوابیده بود
و این یعنی اون از تخت بدش می اومد یا ازش میترسید..

CollarsWhere stories live. Discover now