11

903 79 73
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART11 :

 
 
 

با درد خفیفی کہ توی پھلوی سرش میپیچید، صورتش در ھم رفت و پلک ھاش رو از ھم باز کرد. سقف آشنای ویلا مثل آسمون چوبی بالای سرش بود اما... ریموت کنترل از دستش افتادہ بود، در خونہ باز بود و میدوریا...
با بہ خاطر اوردن اتفاقات، بدنش با وحشت بلند شد و نشست. میدوریا بدون شک از اون فرصت برای فرار استفادہ کردہ بود...

_باکوگو: لعنت بہ من... اخخخ...

وقتی میخواست پتو رو کنار بزنہ، متوجہ بدن باندپیچی شدش و سنگینی چیزی توی دستش شد اما قبل از اون، پسرک مو فرفری‌ای رو دید کہ پایین تخت بہ دیوار تکیہ دادہ و خوابش بردہ بود. باکوگو تونست زنجیر متصل بہ قلادہ رو ببینہ و با تعجب تمام وقتی کف دستش رو باز کرد، ریموت کنترل اونجا بود.

پسربلوند چند بار پلک ھاش رو بہ ھم فشار داد تا بھتر ببینہ، اینا توھم و ساختہ ی ذھنش نبودن؟ ھنوز اثرات مشروب باقی موندہ بود؟ نمیدونست.
تلوتلو خوران از تخت پایین رفت و از اتاق خارج شد. اثرات حضور میدوریا توی پذیرایی و آشپزخونہ مشھود بود و این یعنی قلادہ یا زنجیر رو باز کردہ و دوبارہ بستہ بود؟

یه دفعه احساس کرد اعضای داخل بدنش به هم می پیچن..تنها کاری که تونست بکنه این بود که خودشو با سر به سمت سینک پرت کنه تا خونه رو به گند نکشه..
اونقدر عوق زد که پهلو درد گرفت اما بعد از اون حالش خیلی بهتر شد.
دست و صورتش رو شست و یه قهوه سری درست کرد تا اخرین اثرات مستیش رو پاک کنه.
توی مدتی که منتظر بود تا قهوه ساز لیوانش رو پر کنه به این فکر میکرد که میدوریا چرا فرار نکرده بود؟!
فرصتش رو داشت..هم کلید رو داشت و هم در باز بود و خودش هم از هوش رفته بود..هرچقدر فکر میکرد به هیچ دلیل منطقی و درستی نمیرسید..خودش رو جای میدوریا گذاشت..
یه نفر تمام ازادی و ارزو هاتو ازت بگیره و به روش های مختلف تحقیرت کنه و مورد تجاوز و ازار جسمی و روحی قرار بگیری و..فرار نکنی..؟!
با صدای بوق دستگاه سنسور قهوه ساز از افکارش به بیرون پرت شد.
لیوانش رو برداشت و رفت تا به میدوریا سر بزنه.
یعنی باید ازش می پرسید؟!
با باید طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟!

وقتی وارد اتاق شد، میدوریا ھمونجا و توی ھمون حالت خوابیدہ بود. قدم برداشتن برای پسر بلوند بہ قدری سخت بود کہ احساس میکرد وزنہ بھش متصل کردن ولی نیروی قوی تری بہ جلو رفتن وادارش کرد. مقابل میدوریا چماتمہ نشست و مدتی مکث کرد، دست یخ کردہ از کم خونی و شاید ترسش رو روی اون گونہ ھای گرم و کک مکی کشید و با لحن آرومی گفت:

_باکوگو: دکو...

با چندین بار صدا کردن پسرک، بالاخرہ چشم ھای نسبتا کدر و خستش از پشت پلک ھاش بیرون اومد و روی مردمک سرخ باکوگو ثابت شد؛ چیزی نگفت

CollarsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant