[گلبرگ چهار]

562 158 63
                                    

"این پارت تقدیم به تمنای قشنگم که تولدشه"

***

از پنجره‌ی بزرگ اتاقش به منظره‌ی باغ خیره شده بود و نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره. ناامید و ناراحت بود؛ درست مثل روزی که شورش شد و مادرش اون رو توی قصر رها کرد، بدون اینکه از امنتیتش مطمئن بشه یا حتی ازش خداحافظی کنه.

دیروز براش روز خوبی بود؛ اون و آلفایی که بهش علاقه داشت، هیتش رو با هم گذرونده بودن اما وقتی بیدار شده بود، بر خلاف باقی روزها تنها بود. دیگه هیچکس توی اتاق برای محافطت ازش نبود و چیز عجیب‌تر اینکه اون هیچ مارکی نداشت... همین دلیل محکم‌تری برای ناامیدیش بود.

میدونست که نهایتا تا یک ساعت دیگه یری برای بیدار کردنش میاد و حتی اگر متوجه فرومون هاش نشه، متوجه گریه کردن و غمش میشه اما بی‌اهمیت بود چون اون یه امگای رها شده بود؛ مثل تمام روزهای دیگه‌ی عمرش...

با آه عمیقی سرش رو روی طاقچه‌ی پهن پنجره‌اش گذاشت و چشم های خیسش رو به دو گل رزی که از اون آلفای بی‌وفا هدیه گرفته بود، دوخت.

اگر براش معنی نداشت پس چرا بهش گل داده بود؟ اون گل های رز با اون معانی عاشقانه...

- همش... تمام چیزی که میخواست لمس تنم بود؟
زیر لب زمزمه کرد و آب دماغش رو بالا کشید. آلفاهای بد ذات...
یری و حتی مادرش همیشه از ظلم آلفاها به بقیه نژادها براش گفته بودن اما اون باز اینقدر احمقانه به یکی از اون موجودات پست دلبسته بود.

موجود پستی که گفته بود اون زیباست. موجود پستی که سفیدی موهاش رو به جای شوم، زیبا تعبیر میکرد. موجود پستی که هر روز ساعت ها خیره‌اش میشد و ازش دل نمیکند. موجود پستی که میتونست قسم بخوره عاشقش بود!

شدت ریزش اشک هاش بیشتر از قبل شد و بیشتر خودش رو برای این حماقت کورکورانه سرزنش کرد. خب که چی؟ مگر هر کس یه آدم ناقص رو دوست داشت عاشق بود؟ میتونست هر دلیل دیگه‌ای جز عشق داشته باشه.

تقه های کوتاهی به در خورد و صدای یری با لطافت از پشت در بلند شد. بکهیون بدون بلند کردن سرش یا پاک کردن اشک هاش، به آرومی گفت: بیا تو.

در به آرومی باز شد و حتی یک ثانیه هم برای شاهزاده‌ی جوان تلف نشد تا بفهمه چه کس دیگه‌ای همراه یری، پشت اون درهاست؛ به طرز عجیبی شامه‌اش قوی شده بود. سرش رو به سرعت بلند کرد و با برگشتن به عقب، با تعجب به اون دو نگاه کرد. یری اونجا بود به همراه شوالیه‌اش... آلفاش... در حالی که سینی بزرگی توی دست های هر دو بود و بوی خوشی ازشون بلند میشد.‌‌

با بهت از جا بلند شد و در حالی که چشم هاش باز پر از اشک میشد به آلفاش که حالا با نگرانی نگاهش میکرد خیره شد. نرفته بود؛ تنها چیز توی ذهن شاهزاده همین بود!
- چانیول...

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now