[گلبرگ بیست و یکم]

288 81 106
                                    

زن با نیشخند به دختر لرزون خیره بود ولی حرفی نمیزد. به طرز عجیبی اون دختر براش زیبا و سرگرم کننده به نظر میرسید. اسمش رو به یاد نداشت اما می‌دونست خدمتکار و همراه شاهزاده ی نفرین شده ی شرق بود.
- چرا میلرزی عزیزم؟

سر دختر لحظه ای بالا اومد و زن تونست به سادگی چهره ی پر از زخمش رو ببینه. یکی از چشم هاش کاملا خون افتاده و سرخ بود و دورش رو کبودی زشتی گرفته بود. لب و گونه اش هم باد کرده بود و مطمئن بود که اون موهای درهم نتیجه ی چنگ های بی‌شماریه که بهش زده شده. لباس های توی تنش پاره و کثیف بود و سویون شک نداشت ممکنه بارها به اون دختر توی سلول های زندان تجاوز شده باشه.

- سخت بود؟

سر یری دوباره پایین افتاد و سکوت کرد. هیچوقت از این زن خوشش نمیومد که حالا با وجود بلاهایی که سرش اومده بخواد با اون حتی حرف بزنه. فقط میخواست از این سرزمین خارج بشه و بتونه خودش رو نجات بده.

- میخوای آسون بشه یا نه؟

- چ... چطوری؟

سویون سکوت کرد و سرش رو به طرف پنجره برگردوند. شاید باید فکر میکرد تا بتونه نقش خوبی به اون دختر توی بازی بده.

ابرهای سیاه هنوز هم روی شرق سایه می‌انداختن و خبری از خورشید تابانی که ماه ها قبل شهر رو روشن و سرزنده میکرد، نبود. حتی این ابرها هم باعث باریدن بارون نمیشدن و از گوشه و کنار سرزمین نفرین شده اش خبر خشکسالی رو میشنید. شاید اگر شاه فقید باعث نمیشد که بکهیون با دلی شکسته اونجا رو ترک کنه همه چیز بهتر بود؛ حتی شاید خودش هم حالا اینقدر منفور و کثیف نبود.

شاید سال ها قبل باید راه بهتری رو انتخاب میکرد...

اگر چانیول و گله ی گرگ هایی که اون روز همراهیش میکردن اون رو نجات میدادن حالا جسمش زندانی این حد از تنفر نبود و مجبور میشد که بهتر باشه. سویون هر روز امید داشت که فقط بمیره یا کسی اون رو به زندگی که قبلا داشت برگردونه؛ ولی اون به بدترین شکل ممکن برگشته بود. همیشه میدونست که این دارایی خانوادگی دست خودشه اما امید داشت به واقعیت تبدیل نشه. پس نگاه پر از تنفر مادرش به اون همیشه به این خاطر بود که اون چیزی رو داشت که اون زن حتی اگر تلاش میکرد هم نمیتونست داشته باشتش. ولی اون فقط اگر میدونست چه بلایی ممکنه سرش بیاد هرگز به خونه برنمیگشت...

- ملکه؟
نگاه زن به کندی برگشت و به پسر جوان نگاه کرد تا به حرف بیاد. امیدوار بود برای پاره کردن بند افکار نه چندان خوبش، دلیل مهمی داشته باشه.

- از مقر ماه خبر رسیده که گرگ سفید در سلامته.

- میدونم، نفرین شاه کمرنگ شده.

- و همینطور... طمع سرزمین سفید برای به دست آوردن شرق زیاد شده.

- مقر ماه قراره با اونا همکاری کنه؟

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now