[گلبرگ بیست و سوم]

310 91 143
                                    

جلوی مغازه ی عطاری ایستاده بود و چشم های خیره اش به داخل قفل بود. سوهو با لبخند پشت میز نشسته بود و داشت برای هیوک محتویات داخل ظرف هایی که جلوشون بود رو توضیح میداد. هیوک با دقت گوش میکرد و هر از گاهی درمورد چیزی سوال میپرسید و جوابش رو هم میگرفت.

چند قدم به طرف مغازه برداشت و این بار از فاصله ی کمتر بهشون نگاه کرد. دیروز که با بکهیون به مرکز رفته بودن از مسئول اونجا شنید که یکی اومده و هیوک رو به فرزند خوندگی گرفته. نمیتونست جلوی بکهیون زیاد از حد عکس العمل نشون بده چون امگای برادرش مثل ابر بهار اشک ریخته بود و به شدت نگران بود ولی بعد که تنها شده بود با دنیای از علامت سوال مواجه شده بود.

برای ییفان این خیلی عجیب بود چون هیچکس تا الان نخواسته بود هیوک رو به فرزندگی بگیره و توی سن یازده سالگی هم به فرزندی گرفتن کسی توی اونجا تقریبا غیر ممکن بود مخصوصا اگر مثل هیوک بیمار بودن و نمیتونستن توی کارها کمک کنن.

کلی پرس و جو کرده بود تا بفهمه عطاری که خودش بهش دل داده کسیه که هیوک رو به فرزندگی گرفته.

نمیدونست چرا سوهو دقیقا دست روی همون بچه ای گذاشته که خودش بهش علاقه داشت ولی انگار خیلی ساده تر از خودش میتونست اون رو به سرپرستی بگیره و خیلی راحت تر خوشحالش کنه. میدونست که هیوک لیاقت خوشحالی که قراره کنار سوهو داشته باشه رو داره و زندگی خوبی در انتظارشه ولی هنوز هم کلی سوال برای پرسیدن داشت...

دستش رو به در گرفت و وارد مغازه شد. آویز بالای در صدا داد و سوهو بدون برگشتن به طرف در گفت: خوش اومدید.

- اوه... جاگاست!

هیوک با خوشحالی گفت و از پشت میز بیرون اومد تا طبق عادت مرد رو بغل کنه و ییفان روی زانو نشست تا اون رو بغل بگیره.

- چطوری جنگجو؟

هیوک با ذوق خندید و گفت: خیلی خوبم. چطوری پیدام کردی؟ نگران بودم هیچوقت نتونی پیدام کنی ولی سوهو... یعنی بابا میگفت میتونی!

نگاه ییفان بالا اومد و بلاخره به مردی که پشت میزش ایستاده بود نگاه کرد.
- درست گفته، هر چی میشد پیدات میکردم بچه. میشه باهات حرف بزنم؟

بخش دوم حرفش رو به سوهو گفت و اون سر تکون داد.
- حتما. هیوک؟ میشه لطفا بری داخل اتاق تا ما صحبت کنیم؟

پسر سر تکون داد و به طرف پله ها رفت. هر دو مرد با نگاهشون اون رو بدرقه ‌کردن و بعد به هم نگاه کردن.

- در مورد هیوک...

- میدونم، میخواستی به فرزندگی بگیریش.

ییفان سر تکون داد و روی یکی از صندلی های پشت میز نشست و یکی از ظرف ها رو به بازی گرفت.

- میخواستم وقتی شونزده ساله شد و مجبور به مستقل شدن شد بیارمش پیش خودم. ولی... نمیدونم تو چرا این کار رو کردی؛ اصلا نمیدونستم که تو رو هم میبینه.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now