[گلبرگ پانزدهم]

356 82 81
                                    

صدای فریاد های بلند چانیول از پشت در ها شنیده میشد و هیچکس جرات ورود به اتاق رو نداشت. لوهان کمر سهون رو بین بازوهاش گرفته بود و در حالی که بغض کرده بود به در خیره بود. کای گوشه ای از سالن روی زمین نشسته بود و امالیر بالای سرش ایستاده بود و فکرش درگیر بود. سوهو هم از پنجره به بیرون خیره بود و خیالش از بقیه راحت تر بود چون میدونست که جاگا میتونه برادرش رو سر عقل بیاره.

توی یک هفته ی گذشته جنون چانیول به حدی زیاد شده بود که حتی نمیتونست لحظه ای آروم بشینه. روز اول وقتی همراه بکهیون بیهوش به خونه برگشت فقط ساکت و آروم بود اما روز بعد که از خواب بیدار شده بود دیگه بکهیونی نبود؛ جسم گرگ سفید به جای بکهیون روی تخت بود و هنوز هم بیهوش و بی جون بود.

چانیول از دوباره ندیدن بکهیون تقریبا عقلش رو از دست داده بود. فریاد میزد و خودش رو به هر طرف میکوبید تا فقط بتونه دوباره بکهیون رو ببینه اما به کسی هم اجازه ی کمک نمیداد. هر از چند گاهی حرف هایی عجیبی میزد و اسم الهه ی ماه رو میاورد و بقیه رو برای دیوانه شدنش به اطمینان میرسوند.

با گذشتن سه ساعت از وقتی جاگا وارد اتاق شده بود، حالا سر و صداهای داخل اتاق حالا کمتر از قبل بود و زمان زیادی نگذشت تا جاگا بیرون بیاد. در رو به کندی پشت سرش بست و بهش تکیه زد.

- راضیش کردم تا بذاره کمکش کنیم.

تنها جمله ی جاگا این بود و بعد از خونه بیرون زد. قدم های بلندش رو با حرص توی چمن های نمدار برمیداشت و نفس هاش کشدار بودن.

حال چانیول رو میشناخت؛ حال آلفای بی عرضه ای که نتونسته از امگاش محافظت کنه و مرگش رو به چشم میبینه، براش زیاد هم غریبه نبود. میدونست چه حسی داره زمانی که خیره به نفس های کند جفتشه و تمام وجودش از بی عرضگیش به لرزه افتاده.

سال های زیادی میگذشت از آخرین باری که تونسته بود تمام تکه های قلب و روحش رو کنار هم احساس بکنه. سال های زیادی گذشته بود از آخرین باری که خودش رو آزاد و رها حس کرده بود و حس میکرد کامله.

- جاگا...

سر مرد به کندی به عقب برگشت و سوهو رو دید که نزدیکش میشه. سوهو شاید منبع بزرگی از آرامش بود اما در حال حاضر چیزی نبود که اون نیاز داشت.

- اگه میشه تنهام بذار.

سوهو حالا بهش رسیده بود و بدون توجه به حرفش بازوش رو لمس کرد.
- خوبی؟

جاگا بدون حرف سر تکون داد و با فاصله گرفتن ازش به طرف دیگه ای خیره شد. میدونست که حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای از چهره اش بیچارگی و ندامت چکه میکنه و نمیخواست مقصد نگاه سوهو این باشه.

- ازم رو نگیر، من با غم هات غریبه نیستم.

سوهو در حالی که دوباره نزدیکش میشد گفت و جاگا مکث کرد. سوهو غریبه نبود، درست میگفت. تمام مدت که داشت از بین میرفت سوهو اونجا بود. تمام زمانی که داشت از درون میپوسید سوهو اونجا بود و کریس میدونست اون مرد چقدر غم خودش رو برای از دست دادن خواهرش نادیده گرفته تا اون کمتر عذاب بکشه.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Kde žijí příběhy. Začni objevovat