[گلبرگ بیست و پنجم]

244 83 84
                                    

میون دیوارهای اون قصر خزیدن کار راحتی نبود. جونگین نمیدونست کی قراره آخرین ثانیه ای باشه که نفس میکشه یا چطور و به دست کی کشته میشه ولی میدونست احتمالش اونقدر زیاده که باید هر ثانیه انتظارش رو بکشه.

تعداد متحدین مخفی گرگ سفید توی شرق به قدری زیاد بود که متوجه نمیشد چرا اون ملکه ی دیوانه باید بخواد علیهش بجنه اما متوجه بود که اگر به دستش بیاره همه چیز رو به دست آورده. حتی بهش اخباری از این که اشراف زاده ها هم توی جنگ با اون ها همراهی میکنن و فقط از ترس ملکه سکوت کردن به گوشش خورده بود اما دلیلی برای اعتماد به اون ها نبود. این آدم ها رو زیاد دیده بود؛ بعد از به دست آوردن یا از دادن نفعشون خیلی ساده رنگ عوض میکردن...

با دیدن علامتی که دختر خدمتکار بهش داد با نفس تندی که کشید، شروع به قدم زدن توی راهرو کرد. گیر آوردن لباس نگهبان های قصر زیاد سخت نبود چون تعداد زیادی از اون ها موقعیت هاشون رو ترک کرده بودن و حتی از شهر هم رفته بودن تا جون خودشون رو از دست اون زن دیوانه نجات بدن. هر چقدر که به دست آوردن این لباس ها ساده بود در عوض راه رفتن میون دیوارهای قصر سخت بود. زمزمه هایی از دیوانگی و خون خوار بودن ملکه میون سربازها و خدمتکارها پیچیده بود که عجیب و واقعی بودن. میگفتن ممکنه یک دفعه جلوی کسی رو بگیره و ازش سوال های عجیب کنه و زمانی که جواب دلخواه رو ازشون نگیره اون ها رو بکشه. اون نمیترسید بمیره؛ فقط میترسید که قبل از تموم کردن کارهایی که به گردنش بود بمیره و دیگه نتونه هرگز تن اون جادوگر _که وقت رفتن حسابی تهدیدش کرده بود_ رو میون آغوشش بگیره.

کیونگسو اخطار داده بود این سفر خوش نیست و انتهای راهش با احتمالات زیادی ناراحت کنندست؛ از جونگین خواسته بود به اینجا نیاد و حتی تهدیدش هم کرده بود اما اون به طرز احمقانه ای میخواست که به اینجا بیاد و قدمی که میدونست ممکنه بقیه جرات برداشتنش رو نداشته باشن، برداره.

به طرف اتاق ملکه قدم برداشت و امیدوار بود که این بار بتونه به داخلش سرک بکشه. میگفتن ملکه هر چند ساعت یک بار به اتاقش میره و وقتی بیرون میاد دیگه شبیه به مرده ها نیست. جونگین و کسایی که همراهش بودن حدس میزدن که کسی یا چیزی اون تو باشن که باعث این اتفاق میشن و با از بین بردنش شاید ممکن باشه ذره ای از این آشفتگی کم کرد.

دستش رو به دستگیره ی طلایی رنگ در گرفت و چند بار تکونش داد اما قفل بود. حدس میزد اینطور باشه و برای همین با خودش چند تا چیز آورده بود. کوچیک تر که بود از دوست هاش که توی خیابون زندگی میکردن چند تا چیز یاد گرفته بود و حالا همه ی اون ها به دردش میخورد. با صدای تق کوچیکی که در داد سریع وسایلش رو داخل جیب لباسش فرو کرد و با نیم نگاهی به اطراف وارد اتاق شد. در رو پشت سرش بست و به اتاق نگاه کلی انداخت و با احساس کردن بوی عجیبی که اتاق میداد صورتش درهم رفت و ناخوداگاه عق زد. جلوی دماغش رو با دست گرفت و به اطرا ف نگاه کرد. اتاق تمیز به نظر می اومد اما این بو... انگار چیزی در حال پوسیدن بود و بوی تعفنش تمام اتاق رو برداشته بود.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now