[گلبرگ بیست و دوم]

311 76 49
                                    

کای به حرکات عجیب دست مرد دقت میکرد و هر بار که مردمک چشم هاش سفید میشد از جا میپرید ولی سعی میکرد سر جا بایسته و اونقدر تماشا کنه تا براش عادی بشه.

امالیر جز وقت هایی که جادوگری میکرد اصلا ترسناک نبود و با کمک نقش و نگارهایی که میگفت مرتبط به جادوگریه و روی بدنش میکشید، کمی خودش رو عجیب و ترسناک میکرد. حتی گاها کای فکر میکرد بامزه شده و خیلی دوست داشت بدونه وقتی اون ها رو پاک میکنه ممکنه چقدر زیبا باشه. اونقدر این فکر و خیال بهش فشار آورده بود که حالا توی خونه ی اون بود تا کارش رو تموم کنه و کای مطمئن بشه که میتونه صورت واقعی اون پسر رو ببینه.

- به چی فکر میکنی که میخندی؟

شونه های کای بالا پرید و با تعجب نگاهش کرد. هنوز هم مردمک چشم های امالیر سفید بود و روی اون پارچه ی سفید عجیب و پر نقش و نگار نشسته بود ولی انگار مخاطب حرفش، خودش بود.

- اینکه کی کارت تموم میشه.

- خنده دار نیست.

- ولی توی فکر من هست.

- میخوای ببینم توی سرت چه خبره؟

امالیر با لحن تحقیر آمیزش گفت و کای گوشه ی دهنش رو کج کرد؛ از این لحن خوشش نمیومد.

- با من اونطوری حرف نزن.

- حتما سرورم.

امالیر چند بار پلک زد و بعد چشم هاش به رنگ عادی برگشت. نیم نگاهی به کای انداخت و با دیدن چهره ی ناراضیش بیشتر سرخوش شد.
- چی تو سرته؟

- فقط... یه چیز کوچیک؟ اوه ببین برات چی ساختم!

کیونگسو وسایلش رو رها کرد و به طرف کای رفت. به مشت بسته ی پسر خیره نگاه کرد و با باز شدنش ابروهاش بالا پرید. گردنبندی شبیه به چیزی که خودش برای کای خریده بود، میون انگشت هاش بود.

- خودت درستش کردی؟

کای با ذوق سر تکون داد و امالیر بی اختیار خندید.

- قشنگه، شبیه به...

- گردنبد خودم.

نگاه امالیر به زحمت از روی دست های زخمی شده ی پسر کنده شد و بالا اومد. به چشم های براق و بی گناهش نگاه کرد و برای سادگیش افسوس خورد. اون گردنبند که خودش به کای داده بود فقط یه طلسم بود تا از بد شانسی دورش کنه ولی چیزی که در عوض میگرفت سرشار از محبت اون پسر بود.

لازم نبود به خودش زحمت بده تا بتونه متوجه چیزهایی به این سادگی بشه چون هر بار که چشم هاش روی هم میوفتاد، خواسته ها و افکار اون پسر مقابل چشم های بسته اش نقش میبست و حواسش رو پرت میکرد.

ولی حتی به اون خیالات هم امیدی نبود چون کای داشت کاملا یک دفعه همه چیزی که حتی وجود نداشت رو هم رها میکرد تا خودش رو بدبخت کنه.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Onde histórias criam vida. Descubra agora