[گلبرگ یازده]

405 120 143
                                    

کای با لبخند به اعضای پکش نگاه میکرد و از ته دلش احساس رضایت داشت. مردمش بلاخره جاگیر شده و در حال آموزش یا پیدا کردن کار جدید بودن. حالا خودش هم میتونست با خیال راحت بره دنبال کار هاش و نگرانی رو کنار بذاره.

- خوشحال به نظر میرسی!

کای به آرومی به عقب برگشت و با دیدن جادوگر و همراهاش قدمی به عقب برداشت. اون پسر دوباره لباس های عجیبش رو به تن کرده بود و روی چهره اش طرح های سیاه رنگی رو نقاشی کرده بود.

- آم... خب مردمم بلاخره جاگیر شدن و حالا میتونم با خیال راحت برم سراغ کارهای خودم.

امالیر با اشاره ی دست همراهاش رو عقب روند و کنار پسر ایستاد.
- خب؟ دوست داری چیکار کنی؟ یعنی قبلا مشغول چی بودی؟

کای بی اراده کنارش شروع به قدم زدن کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
- خب من از بچگی تنها بزرگ شدم. پدرم رو نمیشناختم و مادرم خیلی زود از دنیا رفت. اجبارا توی یه مغازه ی نجاری مشغول به کار شدم و بعد بدون اینکه بفهمم همونجا موندگار شدم؛ صاحب مغازه هم بعد از مرگش اون رو برای من گذاشت.

- پس توی کار با چوب خوبی؟

کای لبخند زد و گفت: میگن که کارم خوبه.

- پس احتمالا از تو و چانیول بخوام برام یه خونه ی جدید بسازید. مالک خونه ای که توشم در اصل جادوگر قبلیه و طلسمای عجیبی روش گذاشته.

امالیر انگار از بودن توی اون خونه راضی نبود. کای بهش حق میداد، خونه ی بزرگی بود اما خیلی پوسیده و ترسناک بود.

- چطور فهمیدی که جادوگری؟

امالیر از سوال یکدفعه ای کای ابروهاش بالا پرید و نیم نگاهی به چشم های کنجکاوش انداخت.
- اینجوری نبود که صبح از خواب بیدار شم و جادوگر باشم. منم مثل باقی کسایی که اینجان فقط یه بچه ی یتیم بودم اما از اردوگاه کار اجباری که ما رو توش نگه میداشتن فرار کردم و توی جنگل برای خودم آواره شدم. یه روز که یه گروه گرگ دیوانه تعقیبم میکردن و میخواستن اذیتم کنن وانا پیدام میکنه و من رو به اینجا میاره. جادوگر پیرشون هم به محض دیدنم میگه من جانشینشم و همینقدر ساده که میبینی من یه جادوگرم.

البته اینقدر هم که میگفت ساده نبود. اون برای اینکه جادوگر باشه گرگش رو کشته بود؛ به زور و اجبار، نه به خواست خودش و از روی علاقه و همیشه جای خالیش رو حس میکرد.

- راستی دستت بهتره؟ کار جاگاست نه؟

کای به دستی که دور گردنش بسته شده بود نگاهی انداخت و با حرص گفت: حتی یک بار هم ازم بخاطرش معذرت نخواسته. ببینم اون چرا اینجوریه؟ انگار یکم مشکل داره... با همه چیز؟

امالیر لبخند کمرنگی زد و به طرف دست فروش های کنار راه رفت.
- اون مشکل داره، امگاش مرده.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora