1.Loving and cruel

8.7K 1.2K 668
                                    

ترافیک سنگین، بوق‌های گوش‌خراش و هوای سنگین صبح؛ سئول مثل هرروز در جنب و جوش بود و برای ثانیه‌ای هم قصد استراحت نداشت.
تهیونگ جایی وسط هیاهوی‌ ترافیک، توی تاکسی نشسته بود و مجله‌ی براقِ فوربز رو ورق می‌زد.
انگشت‌هاش به آرومی گوشه‌ی صفحه‌ی اول رو کنار زدن؛ گوشه‌ی ذهنش یادداشت کرد که مصاحبه‌ی آقای جئون به راحتی پنج صفحه‌ی اول مجله رو به خودش اختصاص داده.
البته که تهیونگ اون رو می‌شناخت. آقای جئون هم احتمالا یه چیزهایی درباره تهیونگ می‌دونست.

راننده‌ی تاکسی فحشی داد و با تمام توانش بوق رو فشار داد که باعث شد تهیونگ نگاه سریعی به مرد بندازه.

"لطفا از سمت چپ برید؛ نباید دیر برسم." صداش رو به آرومی به گوش راننده رسوند.

"آره پسر جون، با همچین ترافیکی واسه مراسم ختم خودت هم دیر میرسی!"
راننده بار دیگه بوق رو به صدا درآورد و آدامسش رو با عصبانیت توی دهنش جابجا کرد.
تهیونگ بدون اینکه سرش رو از توی مجله بالا بیاره، گفت:
"لطفا به محض اینکه راه افتادیم، از سمت چپ راه بیفتید."

"فهمیدم، باشه! موندم چه کمکی قراره به تو بکنه."

چند دقیقه بعد، تاکسی توی مسیر سمت چپ پیچید و این درحالی بود که راننده هنوز هم هرچندثانیه یک‌بار، بوق رو می‌فشرد و با بقیه بحث می‌کرد؛ اما ماشین‌ها به وضوح با سرعت بیشتری حرکت می‌کردن.
طولی نکشید که ماشین، به انتظار سبز شدنِ چراغ، بار دیگه توی ترافیک متوقف شد.

"ببین رفیق!" راننده با پوزخندی ادامه داد و تهیونگ همچنان توجهی به صحبت‌هاش نمی‌‌‌کرد.
"من که میدونم شما بیزینس‌‌ من‌ها ترافیک رو از صندلی پشتیِ ماشین من رو دستتون‌ میچرخونین!"

تهیونگ دوباره گوشه‌ی صفحه‌ای رو برای ورق زدن خم کرد؛ یک عکسِ تمام صفحه از آقای جئون، با جمله‌ی "پول، مقیاس ناچیزی برای سنجیدن موفقیت است."
تهیونگ مخالفتی نداشت، اما از مفهوم خود جمله هم زیاد سر درنیاورد و همچنان به چیزی که از راننده شنیده بود، واکنشی نشون نداد.
این اولین باری نبود که با یک بیزینس‌من اشتباه گرفته میشد؛ کت، جلیقه و شلوار به همراه تیشرتِ اتو شده‌ی سفید رنگ که کراوات سِت‌ شده‌ی حریری اون‌ها رو کامل می‌کرد.
کفش‌های جلا داده شده‌ش رو به پا داشت و دستمال قرمز رنگی از داخل جیب جلویی کت به چشم می‌اومد. ‌کراوات‌ رو گیره‌ای که نگین کوچک و قرمز رنگی داشت، تزیین میکرد و دکمه‌های سر آستینِ ساخته شده از طلای سفید، هدیه‌ای از آقای کو-آن، رئیس سابقش بودن.

هرچقدر که ماشین از خیابون‌های اصلیِ شهر دورتر می‌رفت، فضای اطراف آرومتر میشد و مناظر تغییر می‌کرد. نیم ساعت بعد، حتی آسمان خراشی هم دیده نمی‌شد؛ فقط خط باریکی که نشون دهنده‌ی جنگل دوردست بود و صدای راننده‌ای که از مسافری حرف می‌زد که اخیرا سوار کرده و چنان انعامی به اون داده بود که برای یک هفته خوش‌گذرانی و سرکشیدن توی بار کفایت می‌کرد.
تهیونگ چشم‌هاش رو به آرومی روی سوال و جواب‌های مصاحبه میچرخوند و صحبت‌های مرد، حتی ذره‌ای حواسش رو پرت نمی‌‌کرد. میشد گفت که اون‌ها رو نمی‌شنید؛ کار تهیونگ همین بود.

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now