5.Affectionate with me⁽²⁾

4.6K 817 422
                                    

ادامه‌ی روز در سکوت و آرامش گذشت. تهیونگ از نظر خودش زندگی رو برای منشی خیلی آسون کرده؛ پارک تمام روز رو فقط به جواب دادنِ تماس‌ها، مرتب کردن چندتا پرونده و تایپِ بعضی چیزها توی کامپیوتر پرداخته بود.
تهیونگ به مرتب کردن پرونده‌ها تقریبا عادت کرده بود و طبق حدسی که میزد، یک نیمه‌ی کامل از کار رو تموم کرد و حتی کارهای باقی‌مونده‌ی فردا رو هم یادداشت می‌کرد تا اون‌ها رو هم کامل کنه.
به نظر می‌رسید حتی یک روز هم برای کاری که قرار بود طی یک هفته انجام بده، کافی بود. اما توی ذهن اون نمی‌گنجید که کارش رو با سرعت کمتری انجام بده.
باز هم دست کم گرفته شده بود.

البته اون علاقه‌‌ای به این کارها نداشت؛ اینکه هر دو ساعت یک بار برای جئون قهوه ببره و توی کارهای منشی کمک کنه.
توی خونه آرامش بیشتری داشت؛ اون‌طوری میتونست بدونه که همه چیز تحت کنترل‌ و مرتبه. برای همین بود که حالا مرتب ساعتش رو چک میکرد.
درسته، استرس داشت. نگران بود. تهیونگ فقط خیلی زود به خونه‌هایی که زیر نظرش بودن، عادت می‌کرد.

پس موقع شب، وقتی آقای جئون برای گرفتن اندازه‌های کت و شلوار جدیدی، پیش یک خیاطی متوقف شد، آهسته به اتاقی رفت تا با سرآشپز اصلی تماس بگیره.
تمام دستورها رعایت شده و مهمون‌ها به موقع غذاشون‌ رو خورده بودن‌.
تهیونگ دستور داد که دنیل هوای اتاق‌ها رو عوض کنه و مطمئن بشه که تخت آقای جئون مرتب شده.
پانزده دقیقه قبل از رسیدنشون‌، قهوه باید دم شده باشه و حوله‌های تمیز توی دستشویی‌ باشن.

اما قبل از اینکه فرصتِ تموم کردن تماسش رو داشته باشه، توسط آقای جئون صدا زده شد تا اندازه‌های اون هم گرفته بشه.
ولی حتی همچین چیزی هم تبدیل به عجیب‌ترین خبرِ روزش نشد.
تهیونگ مطیعانه و بدون درنگ، گوشی و کتش‌ رو روی مبل رها کرد و میتونست متوجه بشه که از موقعِ رها کردن وسایلش‌، آقای جئون از توی آیینه‌ اون رو تماشا میکنه.

مرد کاملا خیره شده بود. پیشخدمت رو از نوک پا تا فرق سر زیر نگاهش‌ بررسی می‌کرد و انگار ترسی از مچ‌گیری‌ توسط کسی رو نداشت.
انگار که از قصد این کار رو انجام میداد؛ تهیونگ از این بابت مطمئن بود.

حتی زمانی که بار دیگه از سرتاپای اون رو نگاه می‌کرد و نگاهش به نگاهِ تهیونگ برخورد هم خجالت زده نشد.
نگا‌ه‌هاشون گره خورد اما جونگکوک لذت می‌برد. معلوم نبود چرا و به چه دلیلی، اما اون کاملا از موقعیت راضی بود.
نگاهش، چشم‌هاش می‌سوزوند.

تهیونگ به دلایلی نمی‌تونست موقعیت رو هضم کنه و از حس خشکیِ گلوش‌، آب دهنش رو قورت داد.
احتمالا به خاطر اینکه پنجره‌ها بسته بودن و اتاق کمی خفه بود.

خیاط از اون خواست تا یک پاش رو بلند کنه و روی یک چهارپایه‌ی کوتاه قرار بده.
مقابل پای اون زانو زد تا اندازه‌گیریش‌ رو کامل کنه و تهیونگ لازم نبود نگاهی بندازه تا بتونه متوجه بشه که رئیسش در حال حاضر چه چیزی رو تماشا می‌کنه.

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now