«احساس میکنم طی این سه ماه اخیر، حداقل پنج سال بزرگتر شدی. تغییر زیادی کردی؛ پنج سال زیباتر شدی و ده سال خطرناکتر.»⌯⌯⌯⌯
تهیونگ بقیهی هفته رو صرف آماده شدن از نظر ذهنی، برای سفر کرد. در حالی که آقای جئون مشغول رسیدگی به کارش بود، تهیونگ تمام کارکنها رو برای زمان سفرشون آماده میکرد؛ اون به مینجی، آشپزی که استخدام کرده بود، برای احتیاط آقای چنل و البته لین، دستوراتی رو واگذار کرد. اینکه خانم لین قبلا و موقع رفتن آقای جئون از خونه چطور از پس کارها برمیاومد، واقعا جای سوال داشت.
شب که شد، پیشخدمت طبق عادت در اتاقش رو نبسته و به رئیسش اجازه داده بود که با کت و شلوارِ کاریش و یک بالشت توی بغلش، روی تخت ولو بشه. در حالی که خود تهیونگ پشت میز جا گرفته و مشغول لیست کردن کارهای روز بعدش بود.
موضوع صحبتهای آقای جئون کاملا فرق داشت؛ دربارهی کار و خانوادهی خودش حرف میزد و حتی به طور نامحسوسی اشاره کرد که مادرش دربارهی سفرش به آلمان با یک مردِ به خصوص، خبردار شده.
تهیونگ اول درست متوجه نشد؛ بعد اخمی کرد و در حالی که پشتش به تخت بود، به کاغذی که توسط دستخط خودش پر شده، خیره شد.
خانم جئون دربارهی تمایلاتِ پسرش خبر داشت؟پیشخدمت گیج شده بود؛ درسته که اون آدم روشنفکری بود. درسته که خودش هم به زبانی ساده، گِی بود؛ اما حرف زدن دربارهی این موضوع با خانوادهش...
بعد از تجربهی بدی که با برادرش داشت، هیچوقت توی زندگیش جرئت نکرده بود که با هیچ فردِ نزدیکی در این مورد حرفی بزنه.
آقای جئون ترسی نداشت؛ اون دربارهی همچین چیزهایی به طور واضح با مردم صحبت میکرد، چون از سو تفاهمها متنفر بود.
پس شرمی نداشت از اینکه چنین اطلاعات مهمی-از نظر خودش- رو با والدینش به اشتراک بذاره و بگه که یک پارتنر پیدا کرده.اولا، آقای جئون کسی رو پیدا نکرده، اون فقط با سرعتی بیشتر از یک لوکوموتیو از اون جلو زده. دوم اینکه، تهیونگ پلک میزد و داشت سعی میکرد که خودش رو از فکر اینکه باید با خانوادهی جئون ملاقات کنه، بیرون بکشه.
مرد واقعا خوش شانس بوده که هرچیزی رو که تهیونگ توی زندگیش کم داشته رو در اختیار داره؛ خانوادهای با فکر که کنارش بودن، موفقیت بینظیر با تلاش زیاد، خونسردیِ فوقالعادهای که به لطف اون هرچیزی که میخواست رو به دست میآورد و خواهر کوچکتری که نگرانِ برادرش میشد.تهیونگ حسودی نمیکرد؛ آقای جئون مشکلات خودش رو داشت و اون هم دردسرهای خودش.
کارش قضاوت کردنِ اینکه چقدر زندگیِ کسی میتونه آسون باشه، نبود؛ چون خودش هم میدونست که آسون نبود.
در این باره هم با اون صحبت شد؛ دربارهی زندگیِ دانشجوییش، درباره اینکه چقدر دووم آوردن سخت بود، اما اون دلش میخواست یک زندگی زیبا داشته باشه.
YOU ARE READING
Deadlock [KookV]
Fanfiction«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...