«یه خانواده، فقط توی ازدواج، بچه و سقفِ مشترک داشتن خلاصه نمیشه. خانواده، یعنی وقتی که دلت میخواد به خونه برگردی. خانواده وقتی معنا میگیره که دلت بخواد کسی رو خوشحال کنی، با لبخندش، لبخند بزنی و با دردش به گریه بیفتی. خانواده، منبع قدرتیه که وقتی ناامیدی سرتاپای تو رو تسخیر کرده، سراغت بیاد. خانواده یعنی همون زمانی که سرما به مغز استخونت رسید، گرمت کنه. خانواده، توی ذهن و روح معنا میشه، نه اون مُهر روی برگه.»
⌯⌯⌯⌯
سکوتِ مبهمی که به فضای خونه حاکم بود، با صدای گریهی بلند بچهای شکسته شد. صدا از اتاق میاومد، حواس جونگکوک و تهیونگ از کارهاشون پرت شد و با بلند کردن سرهاشون، به همدیگه نگاه کردن. تهیونگ توی اتاق خوابشون پشت میزی نشسته و مشغول نوشتن لیستی از مهمونها برای تولدش بود؛ که البته فقط به درخواست جونگکوک اینکار رو انجام میداد. در حالی که خود مرد روی تخت دراز کشیده بود و خبرها رو بررسی میکرد.
لجبازانه به هم خیره شدن و به صداهایی که از پشت در میاومد، گوش دادن؛ بین هردوی اونها، سکوتی برقرار بود. اون درخواستِ بیصدا رو خوب متوجه میشدن:"برو ببین باز چی شده"
بعد از به دنیا اومدنِ سومین بچه، -پسرشون، سومین افتخار جونگکوک- تقسیمِ مسئولیتها روز به روز سختتر میشد. تهیونگ اولین کسی بود که عادت کرد با یه جملهی "دستم بنده"، بدون هیچ بحثی از زیر کار در بره. تا اینکه یه روز جونگکوک متوجه شد که همسرش توی هر فرصتی این جمله رو تکرار میکرد.
"بابا!" گریهی آژیرمانندِ بچه، هردوشون رو مجبور به حرکت کرد.
چشمهای جونگکوک از خنده برق زد و زیر نگاه تهیونگی که به اون اخم کرده بود، از تخت پایین اومد.
مرد خندید و گفت:"همسنشون که بودم، انقدر دردسر نداشتم."
"تو فقط یه دونه خواهر داشتی، یسونگ دو تا داره. درکش کن."
"روح من، هرچقدر خواستن میتونن تو سر و کلهی هم بزنن. کار من از این به بعد اینه که جنگ و دعواهاشون رو حل و فصل کنم. و از اونجایی که یسونگ کپیِ توئه، باید آیندهی جالبی منتظرمون باشه."
تهیونگ با ناباوری نفسش رو بیرون داد، خودکارش رو پایین گذاشت و دنبال اون راه افتاد.
غر زد و جواب داد:"بچه فقط سه سالشه، بعد طوری داری حرف میزنی انگار شونزده ساله شده."
"خدا نکنه. شونزده سالش بشه، موهای سفیدم از اول سفید میشن."
تهیونگ فرصت نکرد دهنش رو باز کنه و توی چارچوب در اتاق خشکش زد؛ توی اتاق نشیمنِ سابق، آشوبی به پا شده بود. همون اتاقی که پیانو داخل اون قرار داشت و الان تبدیل به اتاق یونا و لیِن شده.
![](https://img.wattpad.com/cover/330797336-288-k861610.jpg)
YOU ARE READING
Deadlock [KookV]
Fanfiction«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...