در کمال تعجب، تهیونگ چند هفتهی بعدی رو بی سر وصدا سپری کرد. اون هیچ هدیهای رو پس نمیداد و با شرایط جدیدِ کاریش، توی یک محیط مناسب و منطقی موافقت کرد. تصمیمش رو گرفته بود؛ حالا میتونست به راحتی پیشنهادِ رفتن به دفتر یا مرکز خرید رو رد کنه.
حقیقت این بود که اون هیچوقت اینکار رو نمیکرد و تمامِ مثلا درخواستهای مرد رو انجام میداد؛ حتی بیربطترینها رو. حتی با وجود اینکه میدونست آقای جئون فقط میخواست "نه"ی اون رو بشنوه. منتظر بود که تهیونگ حداقل با یک چیز مخالفت کنه.
البته از سمت دیگه، موقعی که پیشخدمت از سر وظیفه به اون کمک میکرد، جئون مثل یک پسربچه ذوق میکرد و خوشحال میشد."بابت این، حتی یه دونه وون هم نمیگیری."
جئون یادآوری کرد و تهیونگ با آرامش سرش رو بالا و پایین کرد."میفهمم آقای جئون. برام سخت نیست."
جئون زیر چشمی نگاه کرد و سعی داشت لبخندش رو پنهون کنه؛ به اون خوش میگذشت.
خوشبختانه حد و مرزی رو نشکسته و موقعیت رو به جاهای نامربوط نکشونده بود.
از سرِ تشکر، پیشخدمت رو با سِیلی از کراواتها، دکمههای سرآستین، دستمال گردن و حتی پیرهنهایی که حالا تهیونگ میتونست روزی سه بار عوض کنه، غرق میکرد.
بیشتر هدیهها باز نشده باقی میموندن و جئون از این نادیده گرفتنهای کوچیک خسته شده بود. اون حتی آباژور هم خرید.اونموقع تهیونگ برای مدتی طولانی، گیج و منگ به جعبه نگاه میکرد. جئون در حالی که دستش رو به جعبه میزد، توضیح داده بود که همهی اینها با نیتِ خیر بوده؛ فقط کمی نورِ بیشتر برای اتاق.
تهیونگ مخالفتی نکرد. اون شب آباژوری با حباب شیشهای، که انعکاسهای کریستال مانندش روی دیوار میافتاد، توی اتاقش قرار داده شد تا مرد رو ناراحت نکنه.
خیلی زیبا به چشم میاومد، اما تهیونگ فقط برای احتیاط ساکت موند. به هرحال آقای جئون برای چپاندنِ هرچیزی و حتی بیشتر، توی اتاق پیشخدمت تردید نمیکرد.
شاید انتظار شنیدن تعریفهایی از سلیقهی خودش رو داشت، که تهیونگ شدیدا از گفتن اونها خودداری میکرد.یک بوسه، معنایی برای تهیونگ نداشت. دومی هم همینطور. سومی تازه داشت حسِ شکل گرفتن الگویی عجیب رو میداد.
اون باز هم جایی توی راهرو و نزدیکِ اتاق خواب، کشیده شده و به طور ناگهانی بوسیده شده بود."میتونم حداقل انتظارِ یه حرف قشنگ از تو داشته باشم؟"
جئون با نفسی داغ، توی گوشش زمزمه کرد و دستش رو روی بازوی اون کشید.
تهیونگ توی چشمهای مرد نگاه میکرد و دنبال نشونهای از هوشیاری میگشت. پیدا نکرد.
پس نمیکشید و هل نمیداد. فقط منتظر موند و با ترشرویی تماشا میکرد؛ انگار که به اون اجازهی نزدیک شدن نمیداد. و جئون تازه از سرکار برگشته بود و نمیتونست این نگاه رو تحمل کنه. سرفهای کرد و با مهربونی پرسید:
![](https://img.wattpad.com/cover/330797336-288-k861610.jpg)
YOU ARE READING
Deadlock [KookV]
Fanfiction«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...