3.Excessive interest⁽²⁾

4.4K 954 251
                                    

تهیونگ مشغول آماده کردنِ میز شام بود که به اون خبر داده شد یه ماشین وارد خونه شده. تمام کارهاش‌ رو به سرعت رها کرد، اما قبل از اینکه بخواد از سالن غذاخوری خارج بشه، دختربچه‌‌‌ای که حدود هشت سال داشت، داخل خونه دوید و تقریبا از روی پله‌ها پرید‌. به محض اینکه پا به طبقه‌ی دوم گذاشت، جونگکوک اون رو روی دست‌هاش بلند کرد. دخترک مثل یه کوالا از مرد آویزون‌ شده بود و باعجله و خوشحالی چیزهایی درمورد سفرش به اینجا می‌گفت. از پدرش غر می‌زد که انگار اجازه نداده بود از پله‌ برقی‌‌های فرودگاه بالا بره.
اون باید همون ادل می‌بود.

سویون هم به دنبال دختر، همراه با خدمتکارهایی‌ که چمدان‌ به دست اون رو همراهی می‌کردن، وارد خونه شد. تهیونگ فورا دستور داد که چمدان‌ها رو به جناح چپ ببرن؛ جایی که اتاقی از چند روز قبل آماده شده بود.

تهیونگ لبخندی دوست‌ داشتنی به لب داشت و زن هم لبخند درخشانی به اون تحویل داد و موقعی که خودش رو معرفی می‌کرد، تعظیم کوتاهی کرد.

"جونگکوک!"
سویون سرخوشانه خندید و گفت:"اگه‌ پیشخدمتت‌ رو ازت بدزدم، خیلی گریه میکنی؟"

تهیونگ آروم تک‌ خنده‌‌ای کرد. گریه؟ اصلا بلد هم بود؟!

جونگکوک با لحنی معمولی گفت:"تو زودتر گریه‌ت میگیره."

تهیونگ متوجه نمی‌شد که چرا همچین حرفی زده. جونگکوک فقط نگاهی جدی به اون داد.
اما زمانی که همسر سویون هم دم در ظاهر شد، لبخندِ‌ تهیونگ به آرومی از روی ‌لب‌هاش ناپدید شد.

کوان‌ دانهیون، از سمت دیگه، به گرمی لبخند زد؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. چشم‌هاش هنوز هم به همون مهربونیِ هفت سال پیش دیده میشدن و از اینکه تهیونگ رو اینجا می‌دید، سوپرایز به نظر نمی‌اومد.

تهیونگ برای یک لحظه‌ی کوتاه خودش رو گم کرد. حتی صدای سویونی که از اون می‌پرسید شام چه زمانی آماده میشه رو نشنید. اما بالاخره نگاهش رو گرفت، مهمون‌ها رو سمت سالن غذاخوری راهنمایی کرد و اجازه داد که اون‌ها جلوتر راه بیفتن‌.
به محض اینکه آقای جئون روی یک صندلی نشست، ادل روی پای اون پرید و اونجا‌ جا گرفت‌. و آقای کوان...
دانهیون از پیشخدمت خواست که سمت اتاقی که برای اون و همسرش آماده شده، هدایت بشه تا لباس‌ عوض کنه‌.

اون هنوز هم خوب به نظر می‌رسید؛ شونه‌های پهن، قامتِ صاف و خط‌های کوچیکِ دور چشمش، موقعی که لبخند می‌زد.
تهیونگ انتظار نداشت که دوباره باهم ملاقات کنن. حداقل نه اینجا. نه حتی توی این زندگی‌.

رابطه‌ی اون‌ها هفت سال پیش تموم شده بود؛ عشق اون قدرت زیادی داشت و تقریبا تهیونگ رو به جنون رسونده بود.
بی‌تجربه بود و چیزی درباره‌ی زندگی، بیزینس و آدم‌هایی مثل کوان‌ دانهیون نمی‌دونست. تهیونگ فقط با تمام قلبش عاشق شده بود.
برای مدت طولانی، گیج و مست شده و هیچوقت درمورد عواقبش‌ فکر نمیکرد؛ تا روزی که دانهیون به اون گفت قراره کشور رو ترک کنه.

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now