16.Selfish impulses⁽²⁾

4.2K 580 402
                                    


تهیونگ با همین چند کلمه، گُر گرفته بود. خون‌ به گونه‌هاش رسید، خشکیِ گلوش رو احساس کرد و شلوارش‌ سنگین‌تر شد‌.
با انگشت‌های لرزون، شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهن پیژامه‌ش کرد و طوری نفس می‌کشید که انگار چندین مایل رو دویده باشه‌.
می‌دونست که تمام این‌ها باعث هیجانش میشد؛ تمام احساساتی که مرد روبرو‌ دلیلش‌ بود.
نگاه سنگین مرد، روی شونه‌های برهنه، سینه و موقعِ پایین افتادنِ شلوار‌ تهیونگ، روی پاها‌ می‌چرخید.
از توجهی‌ که به اون جلب‌ میشد، خوشش می‌اومد. حرارت‌ از‌ بدن‌های هردو ساطع میشد و وقتی کف‌ دست‌های خشکِ جئون روی‌ پهلو‌هاش‌ حرکت‌ می‌کردن، حتی احساس‌ سرگیجه هم به اون دست می‌داد.

تهیونگ نمی‌دونست که چطور باز هم داشت برای چندمین‌ بار بعد از توافقشون، با این مرد به تخت‌ می‌رسید. متوجه نمیشد که چطور از یک مکالمه‌ی‌ ساده و صادقانه، به پیچ و تاب خوردن توی تخت رسیده بود و دست‌های جئون موقعِ بوسیدنش، پوست‌ تنش رو می‌سوزوندن.
اون چاره‌ای جز‌ اعتراف‌ به اینکه‌ از ناله‌های خش‌دار خوشش‌ می‌اومد، نداشت‌. از انگشت‌هایی‌ که طرح‌های نامشخصی روی‌ پوستش می‌کشیدن، از پرستیده‌ شدن‌ توی‌ تخت‌ و از دوست‌ داشته‌ شدن‌ خوشش‌ می‌اومد‌.

انگار که اون لحظه، یک چیز نمادین بود. برای هردوی‌ اون‌ها واقعی به نظر نمی‌رسید.

لب‌های مرد روی‌ گردن‌ و شونه‌هاش بوسه می‌زدن و تهیونگ کاملا غرق شده بود‌. با آغوشِ محکمی‌ به جونگکوک چسبیده بود و با چشم‌های بسته، خودش رو جایی گوشه‌ی دنیا می‌دید که برای‌ یک شبِ دیگه، با این مرد، یکی‌ می‌شد.
انگار که هردوی‌ اون‌ها از دردی که‌ هیچوقت به‌ زبون‌ نمی‌آوردن، لذتی‌ مازوخیستی‌ می‌بردن‌.

اما اگه 'دوستت‌ دارم'ِ واقعی اتفاق‌ می‌افتاد، چی؟ اگه تا ابد‌ همین‌ شکلی‌ باقی می‌موندن، چطور‌ میشد؟ اینکه با وجود مشکلات‌ و اختلاف‌های حل نشده‌، توی‌ یک‌ تخت‌ گره‌ می‌خوردن‌، نگران‌ کننده بود؟
اون‌ ها فقط با میلی‌ سیری‌ ناپذیر، می‌بوسیدن و گاز می‌گرفتن؛ انگار توی یک جور شرط بندی حاضر بودن. شرط‌بندی‌ سر اینکه چه‌ کسی‌ قرار بود زودتر‌ عاشق‌ بشه؟
اما اگه‌ جونگکوک نمی‌ترسید، اگه مطمئن بود این همون چیزی‌ هست که می‌خواسته، پس تهیونگ هم نمی‌خواست ترسی داشته باشه‌.

اسم مرد رو‌ مثل‌ یک نوع هذیان، زمزمه‌ می‌کرد و به زبون‌ می‌آورد‌. امشب، همه چیز بین اون‌ها حالت‌ عجیبی‌ داشت‌. هنوز هم به اندازه‌ی قبل، داغ و لذتبخش‌ بود، اما همه‌ی این‌ها با یک ناامیدیِ ملموس همراه‌ بود.
انگار که امشب، محکم‌تر همدیگه رو نگه‌ می‌داشتن و به هم چنگ می‌زدن‌. تهیونگ، انگشت‌هاش رو توی موهای جونگکوک برد و توی تاریکی کمرنگِ اتاق، به دلیلی‌ به چشم‌های اون‌ نگاه‌ کرد.
توی‌ اون‌ چشم‌ها، چیزی رو دید که اون رو بیشتر از هرچیزی می‌ترسوند‌. تهیونگ، دلیل غرق شدنش‌ رو دید‌.
آدم می‌تونست خیلی راحت به چنین مردی‌ ببازه، میتونست‌ تمام کنترل زندگیش رو به اون بسپاره و هیچ ترسی نداشته باشه‌.

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now