14.Most valuable⁽²⁾

3.6K 589 171
                                    


تهیونگ، داشت متفاوت به خونه برمی‌گشت؛ این رو خودش کاملا می‌تونست حس کنه. اون با قلبی سبک و بی‌خیالِ ظاهر "نامناسبش"، با ژاکت راحتی که موقع پرواز به آلمان پوشیده بود، حالا سوار هواپیما میشد.
هایدلبرگ اون‌ها رو با برف‌ِ متراکم، تزئینات خیابونی‌ و چراغ‌های درخشانی که‌ از پنجره هواپیما به چشم می‌خوردن، بدرقه کرد. به نظر می‌رسید که شهر در انتظار تعطیلات می‌درخشید. تهیونگ با خستگی آهی کشید و به صندلی خودش تکیه داد.

"زمستونای‌ اینجا خیلی قشنگه."
جونگکوک در حالی که‌ خبرها رو ورق می‌زد، گفت و ادامه داد:
"بازم برمی‌گردیم."

نمی‌پرسید که تهیونگ هم میخواست‌ یا نه؛ چون داشت می‌دید که اون چی‌ می‌خواد. از شهر خوشش اومده بود؛ حتی با وجود رسم و رسوم عجیبش. از تزئینات هم زیادی خوشش اومد. توی روشنایی روز، زیاد چشمگیر نبودن، اما شب که میشد...تهیونگ مدت زیادی رو به تماشای فانوس‌های رنگارنگی که روی درخت کریسمسِ اتاق نشیمن نور می‌انداختن، می‌نشست. دلش می‌خواست توی خونه‌ی خودشون‌ هم درخت بذاره؛ البته اول از همه برای آقای جئون.

بعد از چندروزی‌ که از برگشتِ اون‌ها به خونه می‌گذشت، جئون گفت:
"یه فکری‌ برات دارم‌."

تهیونگ تقریبا داشت حالت روتین و روزمره‌ی کاری‌ش رو از دست می‌داد. حتی کارهایی که به اون سپرده میشد هم چندبرابر آسون‌تر شده بود. قبلا متوجهِ این نشده بود که مرتب نگه‌داشتن‌ اوضاع و تکرار روزانه‌ی این، چقدر سخت بوده.

با حالتی سوالی به جئونی‌ که مثل درخت‌ کریسمسِ خونه، شاد‌ بود و از ذوق می‌‌درخشید، نگاه کرد؛ اما مرد نقشه‌هاش رو لو نداد.
تهیونگ رو سوار ماشین کرد و به شهر برد؛ موقعی که ماشین جلوی یک سالن تتو‌ متوقف شد، تهیونگ اول گیج و منگ به تابلوی اسم‌ سالن نگاه کرد و بعد به جونگکوک.

"میشه یه درخواست کوچیک ازت بکنم و بخوام‌ که تتو‌هات‌ رو آپدیت‌ کنی؟"
اون واقعا هیجان داشت. انگار که این اولین کاری بود که داشت برای تهیونگ انجام میداد و قبلا نداده بود.
"شاید بخوای یه‌ چیز جدید‌ بزنی؟"

تهیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد؛ نمی‌خواست.

جونگکوک خندید و گفت:
"پس چرا داری اینطوری نگاهم‌ میکنی؟"
تهیونگ مدت زیادی میشد که فقط به اون خیره شده‌ بود و نمی‌دونست چطور تشکر کنه.

اشک داشت توی چشم‌هاش جمع میشد، اما خودش رو جمع و جور کرد. چی باید می‌گفت؟

تهیونگ خودش رو به جئون نزدیکتر کرد و مرد رو بوسید. عمیق، شیرین و برای جئونی که با دیدن همچین جسارتی تحریک شده بود، غیر‌منتظره‌ محسوب میشد.
روی‌ لب‌های‌ مرد، "ممنونم"ِ نرمی‌ گفته شد و طعم چای‌ میوه‌ای که برای تهیونگ گرفته‌ بود رو حس کرد. غافلگیری و رضایتِ غیرقابل وصفی توی چشم‌هاش دیده میشد و حتی موقعی که تهیونگ از ماشین پیاده شد و سمت سالن رفت هم نمی‌دونست چی باید بگه.
گوشی‌ توی جیبِ تهیونگ لرزید و دریافت یک پیام رو خبر داد:"هروقت تموم شد بهم زنگ بزن. میام دنبالت."

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now