Part 8

413 87 19
                                    

  هوسوک و یونگی سریع تر سرِ میز نشسته بودن و منتظر بقیه بودن،
سوکجین آروم و آهسته از پله ها پایین میومد، هنوز درد و کوفتگی جزئی تو بدنش حس میکرد، به محض اینکه آخرین پله رو هم پایین اومد سرش رو بالا برد و با یه جفت چشم آشنا و منتظر مواجه شد،
 
  هول شده آب دهنش رو قورت داد و تعظیم کوتاهی کرد:

" ا_اوه، امممم، ش_شما باید آقای کیم باشید، خوشحالم که دوباره میبینمتون و ممنون که نجاتم دادید. "

و بخاطر تته پته کردنش تو ذهنش به خودش تشر زد.

گوشه لب های نامجون خیلی کم بالا اومد و گفت:

" مشکلی نیست، به هر حال بخاطر من تو دردسر افتادید، بهتره بریم سرِ میز. "

و با دستش به میز صبحانه اشاره کرد.

   هوسوک و یونگی سمتِ راستِ میز نشسته بودن و مشغول صحبت کردن بودن، سوکجین صندلی که راس میز قرار داشت بیرون کشید و تصمیم گرفت همونجا بشینه، و نامجون هم راس دیگه میز جای همیشگیش نشست.

  ثانیه ای از نشستنشون نگذشته بود که سوکجین صدای قدم های دو نفر رو که بهشون نزدیک میشدن رو شنید و بعدش صدای پر انرژی تهیونگ:

" صبححح همگییی ... بخیر ؟! "

ادامه حرفش رنگ تعجب گرفت و با چشمای گرد شده به سوکجین خیره شد، جونگکوک هم خیلی آروم صبح بخیری گفت و دقیقا مثل تهیونگ با تعجب به سوکجین نگاه میکرد.

  " ا_استاد پارک؟! "

سوکجین هم که دستِ کمی از تهیونگ و جونگکوک نداشت با شک پرسید:

  " کیم تهیونگ، جئون جونگکوک شما اینجا چیکار میکنید؟ "

  یک تای ابروی تهیونگ بالا پرید و همونطور که دستِ جونگکوک رو میکشید که بنشینن گفت:

" اینو من باید بپرسم استاد، شما تو خونه ما چیکار میکنید؟ "

لحن کمی تند شده تهیونگ بخاطر این بود که فکر میکرد استادش بخاطرِ شکایت ازش اومده خونشون اما سریع پشیمون شد، اولا مگه بچه مدرسه ایه که استادش بخاطر شکایت کردن ازش پیش خانوادش بیاد و دوما اگه قرار بود اینکارو کنه با دیدنش شکه نمیشد، سوما اون سر میز صبحانه ای نشسته بود که هیچوقت کسی بجز خودشون چهار نفر و البته جونگکوکیش که تازه بهشون اضافه شده بود نشسته بود، چهارما ...

   و ده ها دلیل دیگه که خیلی سریع از لحنش پشیمونش کرد.

  و اما سوکجین که خیلی متوجه لحنِ تهیونگ نشده بود گفت:

" خونه شما؟!، منظورت چیه کیم... اوه "

" درسته استاد خونه ما و ایشون برادر بزرگترم کیم نامجون هستن. "

سوکجین چیزی نگفت و دوباره فقط به گفتن ' اوه ' ی اکتفا کرد، و ناگهان انگار چیزی یادش اومده باشه به سمتِ نامجون برگشت و با هول گفت:

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now