Part 14

385 78 12
                                    



روی زمین، روبه روی درب اتاق نشسته بود و به دستای خونیش زل زده بود، مغزش قفل کرده بود و درک زیادی از اطرافش نداشت،

میتونست صدای گریه های آروم تهیونگ و دلداری دادنای جیمین رو بشنوه، صدای عصبی یونگی هیونگ رو که پشت تلفن مشغول داد و بیداد بود و دائم درحال رفت و آمد بود، اما نمیتونست کاری کنه

احساس عجیبی داشت، احساس گناه و عذاب وجدانی که با چاشنی ترس مخلوط شده بود و باعث شده بود مغزش جلوی صادر کردنِ هرگونه فرمانی رو بگیره

احساس گناه داشت چون فکر میکرد تقصیر اونه که به حرف نامجون هیونگش گوش نداده بدون خبر و محافظ عمارت رو ترک کرد و حتی جون تهیونگش رو هم به خطر انداخت،

احساس عذاب وجدان داشت چون فکر میکرد نامجون هیونگش بخاطر اون تیر خورده،

و احساس ترس داشت، از کسی یا چیزی نمیترسید، از تنبیه نمیترسید، از این میترسید که اگر بلایی سر نامجون بیاد چی؟ اگر تهیونگ ازش متنفر بشه و ترکش کنه چی؟ اون موقع چه بلایی سر جونگکوک میاد، برای همیشه تنها میشه؟

احساساتش تا حدودی درست و منطقی بود، اما به هر حال تهیونگ هم بی تقصیر نبود، تهیونگ سال ها تو همچین خانواده ای بزرگ شده بود، تو خطر زندگی کرده بود و هیونگش رو هم میشناخت، میدونست وقتی حرفی میزنه حتما باید بهش عمل کنه، در غیر این صورت صد در صد اتفاقات خوبی در انتظارش نبود،

اما تو این لحظه، جونگکوک فقط میتونست همه تقصیر هارو گردن خودش بندازه، نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه..





حدودا دو ساعتی میشد به عمارت رسیده بودن، دیر وقت بود و در لحظه ورود انتظار میرفت همه خواب باشن، اما سوکجینی که استرس سرتاسر وجودش رو گرفته بود، خواب رو از چشماش دزدیده بود،

وقتی یکی از محافظ ها اومده بود و سراغ جونگکوک و تهیونگ رو ازش گرفته بود و تا اون موقع هیچ خبری ازشون نبود، مگه جونگکوک نگفته بود که زود برمیگردن، شاید باید به همون موقع کسی رو دنبالشون میفرستاد یا خودش باهاشون میرفت،

تو همین فکرا بود که با شنیدن صدای تیز و کشیده شدن لاستیک چرخ های ماشین رو پارکت های ورودی عمارت و بعد صدای فریاد یونگی پریشون به سمت پنجره رفت،

تو نگاه اول با دیدن تهیونگ و جونگکوک نفس راحتی کشید اما با دیدنِ نامجونی که به یونگی تکیه داده، تا کمر خم شده و دستش جایی زیر کتش روی پهلوهاشه و خونی که رو دستای نامجون بود تقریبا نفس کشیدن رو فراموش کرد،

با نهایت سرعت از اتاقش بیرون خارج شد و از پله ها پایین رفت، قبل از رسیدن به درب ورودی، اول یونگی و بعد نامجونی که بزور چشم هاشو باز نگه داشته بود و نفس های منقطعی میکشید وارد عمارت شدن،

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now