part 3

2.9K 438 68
                                    

.
.

تقریبا غروب بود که تونست از دست استاد جانگ، فرار بکنه و درحالی که با عجله لباسش رو عوض میکرد؛ برگرده کنار جفتش که تو طبقه زیرین، هنوزم بیهوش بود و بدنش با ضعف مبارزه میکرد.

- هی، تهیونگ!

موهای آشفته‌ش رو که بعد از پوشیدن تیشرتش بیشتر بهم ریخته بود، جلوی آینه‌‌ی سه در چهاری که تو مواقع ضروری ازش استفاده میکرد، مرتب کرد و برگشت سمت سر پرستاری که با نیشخند بهش زل زده بود.

- قراره با بوگوم هیونگ بریم شام بیرون بخوریم. تو نمیای؟

_ نه، متاسفم نونا. من عجله دارم جفتم منتظرمه!

تقریبا همه‌ی کسایی که امروز تو بیمارستان باهاش دیدار داشتند، این رو شنیده بودن و همه‌ی دوستایی که داشت از این خصلتی که حرفی تو دهن این آدم نمی‌مونه، باخبر بودند.
خوب، به هرحال، همچین موردِ بزرگی هم نیاز به پنهانکاری نداشت. بالاخره پیدا شدن جفت هر کسی خودش یک نوع جشن و سور و ساد شمرده میشد و بقیه هم باید ابراز خوشحالی می‌کردند.

اون دختر چند ثانیه با نگاه متفکر بهش نگاه کرد و بعد بشکنی رو هوا زد

- خوب باهم بیاید!

تهیونگ دست از سر موهای نیمه مرتبش برداشت و با عجله آینه رو پرت کردن داخل کمد مخصوصش و پس از قفل انداختن بهش از کنار اون دختر زیبا رد شد.

_ من نمیتونم اون هم فعلا حالش خوب نیست. بعدا بهت نشونش میدم.

دختر آلفا ابروهاشو بالا انداخت و با پوزخندی دویدنش به سمت پله‌ها رو دنبال کرد و بعد از رو گرفتن از راه رو برگشت تا بره دوباره سراغ سمتش، داخل بیمارستان؛ هنوزم دو ساعت از شیفتش باقی مونده بود.

.
.
.

.

با اینکه سختش بود چشم از خواب دلچسبش برداره؛ اما، احساسی بهش می‌گفت که باید پلک‌هاش رو از هم فاصله بده و از دنیای بیرون، باخبر بشه.
با اخمی که کم کم شکل می‌گرفت بین ابروهای مرتبش، فکر کرد چه زمانی خواسته استراحت کنه و دلیل درد صورت و شکمش چی میتونست باشه؟

با هوشیاری که به دست میاورد، یادش اومد رفته بود سراغ سوبین، آلفایی که فریبش داده بود، بعد از فاش کردن دروغش مجبور به درگیری شد و کتک‌کاری‌هایی که کردن منجر شد به این حالت دربیاد ...

با اشکی که به چشم‌هاش هجوم آورد با غم و غصه چشم‌باز کرد و از دیدن تم سفید اتاق، متوجه بیمارستان بودنش شد.
آهی کشید و اشکهاش رو با دست و دلبازی به بیرون هدایت کرد تا زخم روحش رو تسکین بده. اون احمق با دروغش این بلا رو سرش آورده بود و آخر مثل آشغال دور انداخته بودش.
هقی زد و پارچه‌ی ملافه رو از روی شکمش بالا کشید تا صورتش رو با اون خشک کنه اما قبل از اینکارش، درب اتاق به نرمی باز شد و باعث شد امگا با کنجکاوی و چشم‌های براق از اشک به اون قسمت خیره بشه و وقتی سری با موهای مشکی جلوش ظاهر شد، اخمی کرد.

Strong Hold |Vkook|Where stories live. Discover now