Part 13

1.9K 296 26
                                    

.

بدون اینکه حوصله داشته باشه از جاش بلند بشه با فکر کردن به آینده دلش بهم می‌پیچید و می‌خواست بالا بیاره اما چون هیچی نخورده بود و داروهای رنگارنگش کنار تخت فقط مایه عذابش بودن، با سردرگمی از تخت دل کند و عروسک تک شاخش رو برای گرفتن آرامش تو بغلش نگه داشت و زنبوری کوچیک رو تو کف دستش فشرد.

احساس می‌کرد نیازه داره با چندتا از دوستای دیگه‌ش بشینن یک گوشه و غیبت کنند و پز بدن که دوست پسر هر کدومشون براشون چیکار کرده و خودش هم عروسکای جدیدش رو بکنه تو چشمشون! اما بجاش مجبور بود از فکر کارهای دوران نوجوانیش، بیاد بیرون و به فکر بچه و خودش باشه.

تاب گشادش رو از تنش خارج کرد و تصمیم گرفت اول بره دوش بگیره و بعد صبحونه سبک و ناچیزی که تو رژیمش بود، بخوره.
لباسهای تمیز و جدیدی که شب قبل خریده بودن رو برای خودش جدا کرد و روی تخت گذاشت. آه...
دیشب...
فکرش باعث می‌شد از احساسی که به طور غریزی که به جفتش داشت، عصبی و متنفر بشه. زندگی با جفتش گاهی خیلی ترسناک بنظر می‌اومد و نمی‌دونست قابلیت هضم این همه اتفاق رو در خودش می‌بینه یا نه!

زیر دوش که ایستاد با احساس سرگیجه آب رو بدون خیلی داغ کردن باز کرد و کوتاه بدن و موهاش رو شست و برگشت به اتاقش، تازه انگار همه‌ی مسئولیت های زندگی روی دوشش افتاده و متوجه شد باید چمدونی برای خودش و تهیونگ ببنده!

خدای بزرگ! از زندگی متاهلی هیچی نمی‌دونست!
مادرش بعد از طلاق گرفتن از پدرش رفته بود چین و اونجا با یک مرد دیگه ازدواج کرده بود و پدرش هم بعد از گذروندن دوره‌ی افسردگی کوتاه مدتش رفته بود به روستای مادربزرگش و هیچ ارتباطی از چهار سال پیش تا الان ازش نداشت.
درحال حاضر اون هیچ زوج خوشبختی رو از نزدیک ندیده بود و از طرفی هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ش جفت حقیقی هم نبودن و طبق سنت، تنها ازدواج کردند تا وقتی سنشون بالا رفت تو چشم مردم یک فرد لاعبالی و عیب دار، شناخته نشند.

با چشم‌های گرد شده از هر لحظه‌ی این زندگی که انگار واقعا هیچ قسمتش شوخی نیست، لباس سبک و بلندش رو پوشید و تنها شلوارکی صورتی، پاهای سفیدش رو تا بالای زانوش، پوشوند و به اتاق بهم ریخته نگاه کرد.

اوه، اون بعنوان امگای جفتش باید هم خونه‌شون رو مرتب میکرد و هم غذایی گرم آماده می‌کرد؟
این یکی از محالات بود! اون نه تنها یاغی و بی‌ادب بزرگ شده بود و همیشه درحال جنگیدن با زن برادرش بود بلکه کارهای ناشایست دیگه‌ای هم تا قبل از آلفاش، حاضر بود انجام بده!

ناراحت و دلگیر از موقعیتی که داخلش گیر کرده بود، دستش رو گذاشت روی شکمش و بچه‌اش رو لمس کرد تا از کمی از ترس و دلهره دور بشه.
اون بچه تو موقعیت عجیبی پا به دنیا گذاشته بود ولی نمی‌تونست کاری جز پناه بردن بهش انجام بده و از طرفی وجودش، امیدی بود که اون و تهیونگ رو کنار هم حفظ کنه و آینده مبهمی رو براشون رقم بزنه.

Strong Hold |Vkook|Where stories live. Discover now