.
بدون اینکه حوصله داشته باشه از جاش بلند بشه با فکر کردن به آینده دلش بهم میپیچید و میخواست بالا بیاره اما چون هیچی نخورده بود و داروهای رنگارنگش کنار تخت فقط مایه عذابش بودن، با سردرگمی از تخت دل کند و عروسک تک شاخش رو برای گرفتن آرامش تو بغلش نگه داشت و زنبوری کوچیک رو تو کف دستش فشرد.
احساس میکرد نیازه داره با چندتا از دوستای دیگهش بشینن یک گوشه و غیبت کنند و پز بدن که دوست پسر هر کدومشون براشون چیکار کرده و خودش هم عروسکای جدیدش رو بکنه تو چشمشون! اما بجاش مجبور بود از فکر کارهای دوران نوجوانیش، بیاد بیرون و به فکر بچه و خودش باشه.
تاب گشادش رو از تنش خارج کرد و تصمیم گرفت اول بره دوش بگیره و بعد صبحونه سبک و ناچیزی که تو رژیمش بود، بخوره.
لباسهای تمیز و جدیدی که شب قبل خریده بودن رو برای خودش جدا کرد و روی تخت گذاشت. آه...
دیشب...
فکرش باعث میشد از احساسی که به طور غریزی که به جفتش داشت، عصبی و متنفر بشه. زندگی با جفتش گاهی خیلی ترسناک بنظر میاومد و نمیدونست قابلیت هضم این همه اتفاق رو در خودش میبینه یا نه!زیر دوش که ایستاد با احساس سرگیجه آب رو بدون خیلی داغ کردن باز کرد و کوتاه بدن و موهاش رو شست و برگشت به اتاقش، تازه انگار همهی مسئولیت های زندگی روی دوشش افتاده و متوجه شد باید چمدونی برای خودش و تهیونگ ببنده!
خدای بزرگ! از زندگی متاهلی هیچی نمیدونست!
مادرش بعد از طلاق گرفتن از پدرش رفته بود چین و اونجا با یک مرد دیگه ازدواج کرده بود و پدرش هم بعد از گذروندن دورهی افسردگی کوتاه مدتش رفته بود به روستای مادربزرگش و هیچ ارتباطی از چهار سال پیش تا الان ازش نداشت.
درحال حاضر اون هیچ زوج خوشبختی رو از نزدیک ندیده بود و از طرفی هیچ کدوم از اعضای خانوادهش جفت حقیقی هم نبودن و طبق سنت، تنها ازدواج کردند تا وقتی سنشون بالا رفت تو چشم مردم یک فرد لاعبالی و عیب دار، شناخته نشند.با چشمهای گرد شده از هر لحظهی این زندگی که انگار واقعا هیچ قسمتش شوخی نیست، لباس سبک و بلندش رو پوشید و تنها شلوارکی صورتی، پاهای سفیدش رو تا بالای زانوش، پوشوند و به اتاق بهم ریخته نگاه کرد.
اوه، اون بعنوان امگای جفتش باید هم خونهشون رو مرتب میکرد و هم غذایی گرم آماده میکرد؟
این یکی از محالات بود! اون نه تنها یاغی و بیادب بزرگ شده بود و همیشه درحال جنگیدن با زن برادرش بود بلکه کارهای ناشایست دیگهای هم تا قبل از آلفاش، حاضر بود انجام بده!ناراحت و دلگیر از موقعیتی که داخلش گیر کرده بود، دستش رو گذاشت روی شکمش و بچهاش رو لمس کرد تا از کمی از ترس و دلهره دور بشه.
اون بچه تو موقعیت عجیبی پا به دنیا گذاشته بود ولی نمیتونست کاری جز پناه بردن بهش انجام بده و از طرفی وجودش، امیدی بود که اون و تهیونگ رو کنار هم حفظ کنه و آینده مبهمی رو براشون رقم بزنه.
YOU ARE READING
Strong Hold |Vkook|
Romanceتهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمیکرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا باردار بود!! حالا دست تقدیر چطوری اونها رو بهم میرسونه؟ جونگکوک زیباش بهش روی خوش نشون میده؟ Taekook Sm...