ووت دهید🍓
.
.ثانیهها با کمترین صدا، بدون تأخیر حرکت میکردن و ارزش زمان رو برای یونگی که هر لحظه، انگار بخشی از عمرش رو کم میکرد و نیازمندیش به جواب رو نشون میداد، بالا برده بود. با عجز و چشمهای پر شده به پشت هوسوکی که با دستگاه قهوه ساز مشغول بود، چشم دوخت بود و از عصبانیت میلرزید، اون عوضی هربار مسئلهای بار میآورد که همهی دنیا رو تحت شعاع قرار میداد جز خود لعنتیش رو... ولی اینبار، همه چیز فرق داشت و هر کلمهای بار خودش رو همراه داشت که باعث میشد اوضاع خوب یا بد جلو بره... تصمیمات اشتباه و نتایج درست!
- میرم ژاپن، کارهام خیلی وقته انجام شده... فقط رفتنم رو تعویق میانداختم.
هوسوک با گذاشتن فنجون سفید رنگ و سرامیکی زیر شیر دستگاه منتظر پر شدنش موند و حتی بدون نگاه کردن به پشت سرش هم میدونست چیز خوبی رو به امگاش نگفته و انتظار هرچیزی رو میکشید؛ ولی دقایق باقی مونده که شامل یک قهوه خوردن ساده میشد، باید خوب پیش میرفت.
- میدونستم... میدونستم!
یونگی با صدای آرومی که پوزخندی روی لبش آورده بود زمزمه کرد و اشکهای بیاختیارش یکی یکی از چشمهاش سر خوردن و روی صورتش ریختن.
-بیا، بشین قهوه بخور... گرم میشی.
هوسوک به آرومی با ریخته شدن آخرین قطرهی مایعی که بوی آشناش فضای نیمه تاریک اونجا رو گرفته بود، فنجون رو برداشت و برگشت به عقب و زیر تنها نوری که از هالوژن سقف میتابید و روی میز زیتونی رنگ رو روشن میکرد، گذاشتش.
- تو هیچ دردی رو احساس نمیکنی؟
یونگی با حلقه کردن دستاش دور خودش با ضعفی به آرومی گفت و توجهی به بدنش که نیازمند گرما بود، نکرد. مسئلهی مهم دیگهای که تو جریان تندش واردش شده خیلی مهمتر از هرچیزی بود که تاحالا تو زندگیش داشته... چرا هربار اونی که شکست میخورد تنها خودش بود و میدید که بیاینکه توانی داشته باشه فقط دست و پای الکی میزنه. ولی برای چی؟
- میخوام اعتراف کنم که چندسال پیش که همرو دیدیم بودنت، مانع رفتنم شد. فکر میکردم هرچیزی که در رویا میسازیم، تو واقعیت هم میتونه وجود داشته باشه... میتونستیم هم رو قبول کنیم و رابطهای رو شروع کنیم، ولی... میبینی که نمیشه! میون فرار کردنای من و اصرارهای تو حتما متوجه شدی چه خبره و احتمالا تکرار اون اتفاق، آخرین چیزی که نیست که میخوام.
هوسوک با کلافگی آرنجاشو گذاشت روی میز و بدون اینکه بشینه، وزنش رو انداخت روی اونها و همونجور خمیده، به موهاش چنگی انداخت.
_ تو از من چی میخوای؟ زندگی عالی و عاشقانه؟ اونم وقتی که نمیدونم چه زمانی خانوادم یه بلایی سرت میاره؟
YOU ARE READING
Strong Hold |Vkook|
Romanceتهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمیکرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا باردار بود!! حالا دست تقدیر چطوری اونها رو بهم میرسونه؟ جونگکوک زیباش بهش روی خوش نشون میده؟ Taekook Sm...