Part 46

832 160 83
                                    

.
.

با نگاه خنثی و بی‌حس به گروه موسیقی که مشغول نواختن نواهای کلاسیک و غربی بودن، چشم دوخته بود و با اینکه معلوم نمی‌کرد ولی نقطه‌ی اصلی چشماش، زنی با لباس مجلل مشکی که ویولونسل رو می‌نواخت، بود.
گروه پنج نفرشون تنها یک مرد پیانیست داشت و یونگی نمی‌دونست کی این آدمها رو دعوت کرده. در حالت عادی مغز معیوب خانواده‌ی جفتش، زن‌ها رو بعنوان کسی که تنها وظیفه‌اش خدمت به مرده، می‌دونستن و اینجا چی می‌دید؟ یک شو؟ حتی اگه یه کشیش هم امشب می‌آوردن تا سخنرانی کنه حتی خدا هم خندش می‌گرفت!

نفس عمیقی کشید و نامحسوس از گوشه چشمش به آدمهای اطرافش، نگاه انداخت. افراد زیادی به این مهمونی اومده بودن و براش عجیب بود که این همه آدم پولدار و بی‌مصرف تو این شهر وجود دارن و احتمالا همگی از ترس شناخته شدن مخفی موندن تا پولهاشون در امان بمونه.

پوزخند کمرنگی زد و از جام شامپاین گلی رنگش نوشید. احساس یک دلقک رو داشت که مجبوره داخل سیرکی که یک صاحب عوضی داره، اجرا بکنه. تنها و تنها!
دقایق اولیه ورودش و نشستنشون سر میزی که جایی تو ردیف‌های اول رزور شده بود تا همراه سه نفر دیگه سرش حضور داشته باشند، ووسونگ هم بود اما اون هم از نیم ساعت پیش مثل اینکه توسط فضاییا برده شده به جایی که نمی‌دونست کجاست.

- چرا یه امگای زیبا و بدون مارک، اینجا تنهاست؟

بدون واکنش به حضور آلفای احمقی که باب آشنایی بینشون شکل نگرفته ولی از سر شب نگاه‌های سنگین و هیزشو متوجه میشد، جرعه‌ای از نوشیدنیش رو سرکشید که با شنیدن بوی تهوع‌آور آلفای کنارش، به قیافه‌ی نچسبش که اصلا لباسهای گرونش بهش نمی‌اومد، بالاخره نگاه کرد.

- تنها نیستم جناب، آلفام هم اینجا حضور داره. فکر کنم بشناسیش...

آلفای جوون و بنظر بزرگسال به اطرافشون مثه جغد سر چرخوند تا همه‌ی آدمهای بظاهر سرشناس رو رصد کنه و به یاد بیاره که این لقمه‌ی آماده برای کیه!

- اوه، نه. من که نمی‌دونم با کی اومدی امگا. بهم بگو... فکر کنم این حقه قدیمی شده که با اسم جفت، هواخواه‌های خودتو بپرونی!

یونگی با اخمی سعی کرد بوی فرومونای تلخ و حال بهم‌زن اون زالوی چاق رو، تحمل کنه، محض رضای ماه، اون حرومی می‌خواست با کنترل کردنش ببرتش یه گوشه و از بدنش استفاده بکنه؟

- اگه نمی‌خوای بمیری دست از کارات بردار و برگرد به همون باتلاقی که ازش اومدی... عوضی فکر می‌کنی داری چه غلطی می‌کنی؟

با اینکه خودشو کنترل کرد تا صداش بالا نره اما تقریبا دو سه نفری بهشون نگاه قضاوت‌ گری انداختن و اون آلفا هم با ترس از آبروش، از پخش فورموناش دست کشید.

- لازم نیست آبرو ریزی کنی... من...

یونگی با اعصاب متشنج و بدنی که می‌لرزید از شنیدن بوی آشنایی، نگاهشو دوخت به پشت سرش و هوسوکی که با اخم و چهره‌ی خشن، به مزاحمش زل زده و انگار تو چشمهاش قتلی درحال وقوع بود.

Strong Hold |Vkook|Where stories live. Discover now