"سرخوشی کوچیک"
معمولا وقتهایی که ویسکیآبیرنگی مابین دستهام میرقصید به چنین جنون آبیرنگی تن میدادم، مزهی اون ویسکی طعم لبهای تو رو داره و ایفوریای آبیرنگی رو بهم هدیه میده درست شبیه حالا! تا شبهای گذشته زیر نور بازیگوش ماه دراز میکشیدم و زمانی که صدای تو میخوند، دست جنون رو سفت بین دستهام میگرفتم و تو رو توی آغوش سردم تصور میکردم و حالا تو واقعا اینجایی، توی آغوش سردم، پس جنونم امشب مقدسه چون سرخوشی کوچیکی به اسم تو بین بازوهامه. سرخوشی که نمیدونم تا کی تحمل داره بین بازوهای جنونی مثل من دووم بیاره، سرخوشی که میدونم به محض دیدن روزنهای باریک از نور از سیاهی مثل من فرار میکنه.
ایفوریایی آبی که بهجای خون توی رگهام میدوه و ثابت میکنه من مبلاترین مبتلام به عطرش، به تنش، به آغوشش و بوسههاش، سرخوشی و ایفوریایی کوچیک و موقتی برای تن من کافی بهنظر میرسه حدسی ندارم، چون ذات ما حریصه و ذات حریض من این سرخوشی رو برای ابدیت بین جنون و سیاهی خودش طلب میکنه، با خودخواهی تمام میخوام کنار من بمونه و توی سیاهیم غرق بشه بهجای نفس کشیدن نور.
اگر اینها رو با صدایی بلند زیر گوشت نجوا کنم اینبار کدوم جغرافیا رو برای فرار از من و جنونم انتخاب میکنی؟
قدمهات رو به قصد ترک من تا کجا پیش میبری پ عطرت رو دریغ میکنی؟ تو آبیِ بوسیدنی مثل آهویی گریزپا از چنگ من فرار کردی.———— ————
پلکهای گرمش رو به آرومی از هم فاصله داد، سرانگشتهای یخزدهاش رو پشت پلکهای نیمهسوزش کشید و کمی بعد خیره به عقربه فراری ساعت شد، شب شده بود چقدر آرامش توی وجودش رخنه کرده بود که تا این ساعت تن به خواب داده بود؟ آرامش دویده توی خونهاش برای پلک بستن و تن دادن به خوابی راحت و خاموشی عمیق کافی بنظر رسیده بود.
از روی مبل بلند شد و سمت پنجره تمام شیشه نشیمن رفت، نیم نگاه گذرایی به سئول غرق شده در سیاهی انداخت، برق کمرنگ ماه بین مردمکهای تاریکش به خاموشی تن داده بود و قطرات بیرنگ بارون، به دلگیرترین شکل ممکن تن شهر رو نوازش میدادن.
+ باید برات شام بپزم نه؟
بازدمش رو بیرون داد و سمت آشپزخونه رفت.
گوشتهارو از یخچال بیرون کشید و مشغول مزه دار کردنشون شد، گوشتها و قارچ رو آروم به صورت اسلایسی خرد کرد و با سسسویا و روغن کنجد مخلوط کرد، مواد رو توی یه ظرف ریخت و روش سلفون کشید تا توی یخچال قرار بده.
تخممرغ و سبزیجات رو آماده کرد و نواری برششون زد، در همون حین نگاهش رو دوباره به ساعت داد، تهیونگ زیاد خوابیده بود، اون پسر هنوز هم اونجا رو خونه میدید؟ با حس سوزشی روی انگشتش پلک از ساعت گرفت و به دستش نگاه کرد، حواسش پرت شده بود و چاقو دستش رو بریده بود لبخند گرمی روی لبهاش نشست و همونطور که سمت سینک میرفت تا دستش رو بشوره زمزمه کرد:
+ گفته بودم، تو برای من یه حواس پرتیِ بزرگی کیم.
شیر آب رو باز کرد و دستش رو زیر آب گرفت، با شسته شدن رد خون شیر آب رو بست.
مواد طعمدار شده رو از یخچال خارج کرد.
مواد رو سرخ کرد و با نودل ترکیب کرد.
لبخند نرمی زد و غذا رو توی ظرف کشید و روی میز قرار داد، حالا وقت بیدار کردن هیونگ رومخش بود.
دم عمیقی گرفت و درحالی که با قدمهای شمردهای به سمت ورودی اتاق حرکت میکرد، درب نیمه باز رو به رو رو به سمت مقابل هل داد.
با دیدن تهیونگ روی تخت نزدیکتر رفت کنارش رو زانو نشست و به صورت بی نقصش زل زد.
هنوزم دور بنظر میرسید؛ لمس تپشهای قلب غمگینی که تنها برای یک عطر میتپید. دستش رو بالا برد تا موهای پسرک رو نوازش کنه که چشمهاش باز شدن دستش رو تند عقب کشید و لب زد:
+ اومدم صدات کنم برای شام، بیا پایین.
تهیونگ سری تکون داد و با دیدن زخم دست جونگکوک آروم گفت:
_ دستت زخمه، چسبش بزن.
+ چیز مهمی نیست.
جونگکوک پایین رفت و پشت میز نشست. مشغول ور رفتن با غذاش بود که تهیونگ پشت میز جا گرفت و مشغول غذاش شد، غذای مورد علاقهاش، جونگکوک هنوز هم به علایق اون بیشتر از خودش اهمیت میداد.
سرش رو بالا گرفت و به پسر روبروش نگاه کرد جوری که مطمئن بود رد نگاهش صورت تهیونگ رو میسوزونه، مثل روزنهای نور طلایی خورشید که روی تن گلبرگ میشینه.
_ میشه دست از سر تحسین کردن صورت من برداری و غذات رو بخوری؟
تهیونگ بیخیال گفت و جونگکوک پلکهاش رو عمیق روی هم فشار داد.
+ زیبایی.
تهیونگ ابروی چپش رو بالا داد و با تمسخر گفت:
+حتی اگه الان یه مرد چاق کچل بودم هم همین نظر رو داشتی جنابِ جئون؟
لرزی از بین مردمکهای جونگکوک عبور کرد چشمهاش رو توی صورت تهیونگ چرخوند و ادامه داد:
+ زیبایی یه چیز کاملا نسبیه، تو چاق باشی چاقی قشنگه، تو لاغر باشی لاغری، تو کچل کنی کچلی.
زیبایی یه چیز کاملا نسبیه نسبت به تو.
تهیونگ با چاپستیک کمی از غذا رو توی دهن خودش گذاشت غذاش رو جوید و خیره به مردمکهای منتظر جونگکوک شد.
_ یه شغل خوب برات دارم، بهتر از خوانندگیه، بهتره لبنیاتی بازکنی آخه همه حرفات از دم کشکِ درآمدت خوب میشه.
+ تهیونگ تو همیشه ازش فرار کردی، همیشه از قبول کردنش فرار کردی من ماه رو دوستداشتم چون تو بهش نگاه میکردی، من عاشق خورشید بودم چون پوست قشنگ تورو برنزه میکرد، من زمین رو دوستداشتم فقط به این دلیل که تو روی اون راه میری.
من عاشق نفس کشیدن بودم چون ریههای تو از اون هوا پر شده بود، هرچی رو دوستداشتم فقط بخاطر تو بود...
تهیونگ پوف کلافهای کشید.
_ تو میگفتی عاشق ماهی ولی همیشه چراغ هارو روشن میکردی، میگفتی عاشق خورشیدی ولی دنبال سایه میگشتی، میگفتی عاشق زمینی ولی هیچوقت پا برهنه راه نرفتی، میگفتی عاشق نفس کشیدنی ولی نفسهات آخریها بند بود به اسپری؛ بخاطر همینه که وقتی میگفتی برای منه میترسیدم.
بازدم خسته و دلگیرش رو بیرون داد، دست از تماشای مردمکهای تهیونگ کشید و به میز تکیه زد تا تموم شدن غذای تهیونگ.
بعد شام روی مبل نشست و مشغول چککردن کانالها شد، که با صدای تکاپوی تهیونگ سمتش چشم چرخوند .
چقدر توی اون کت و شلوار زیبا و نفسگیر بود
آروم لب زد:
+ بازم تهیونگ و لباسهای بابا بزرگیش.
_ بازم جئون و چرت و پرتهای خسته کنندش.
جونگکوک با شیطنت گفت و تهیونگ با بیخیالی جوابش رو داد.
+ کجا میری؟
تهیونگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
_ باید بهتون جواب پس بدم جناب جئون؟
+ بیا اسمش رو جواب پس دادن نذاریم، اممم ... مثلا بذاریم نگرانی؟
تهیونگ سرش رو کج کرد چشمهای خستهاش رو مثل گربه مظلوم کرد و با آویزون کردن لبهاش با لحن کیوتی گفت :
_ اوه، جئون نگران تهیونگی شده که زندگیش رو جهنم کرده ؟
انحنای لبهای جونگکوک با دیدن اون حالت چهره تهیونگ به لبخند دلگیری بالا کشیده شد، انتظار برای دیدن این قاب سخت و شکننده بود.
تهیونگ با دیدن لبخند جونگکوک تکخند ناباوری زد.
_ بایدم بخندی به شاهکارت فکر میکنی
به له کردن کیم تهیونگ، به خرد کردن غرورش جئون !
نزدیکتر رفت و بازدم تلخش رو روی پوست گر گرفتهی جونگکوک خالی کرد و با کوبیدن به سینه جونگکوک ادامه داد:
_ ببین من رو جئون من تهیونگم ولی اون تهیونگی که همه میشناختن؟ من یه کبریت انداخته بودم وسط زندگیم کمتر از تو آتیش میکشید به قلبم، روحم، جسمم...
دستهاش اسیر دستهای جونگکوک شد و قبل از این که اجازهی کامل شدن جملهی نیمه تموم تهیونگ رو بده زمزمه کرد:
+ ببین، من نمیخوام با تو بجنگم، میخوام واسه تو بجنگم! بفهم تهیونگ، بفهمم!
پوزخندی گوشه لبهای تهیونگ نشست و دستش رو از حصار دست جونگکوک بیرون کشید تابی به گردنش داد خیره به مردمکهای لرزون جونگکوک با لحن تلخ و تندی گفت:
_ برای من بجنگی جئون؟ تنها کاری که میتونی در حقم بکنی اینه که دمت رو بذاری روی کولت و از زندگی من گم شی بیرون! چون من ترجیح میدم برم جهنم، برم درک، برم بمیرم ولی با تو نباشم !
لرزی از بین مردمکهای جونگکوک گذر کرد اخم محوی روی صورتش نشست و دستهاش کنار بدنش مشت شدن
سکوت کرده بود ولی از درونش صدای شکستن میاومد، و جئون اون رو به خوبی میشنید.
تهیونگ بازدمش رو بیرون داد و به سمت مخالف چرخید و با برداشتن کلید در رو محکم به هم کوبید.
پلکهاش رو روی هم فشرد نگاهش قفل بار گوشه نشیمن شد و قدمهاش رو سمت بار کشید، باید فرار میکرد از خودش و حرفهای تهیونگ.
شراب مورد علاقش رو از کلکسیون شرابهاش بیرون کشید و روی مبل لم داد، کمی نوشید و انگشتهاش رو بین چتریهای سایه انداخته روی پیشونی خودش کشید.
سر سنگین شده و تبدارش رو به آرومی پایین انداخت و کلافه از احساس نبضِ شقیقههای دردناکش، برای لحظهای پلکهای گرمش رو روی هم کشید. بعد از گذشت دقیقههای طولانی
با همون پلکهای بسته به عسلی کنار مبل برای پیدا کردن گوشیش چنگ زد و با پیدا کردنش پلکهاش رو با بیمیلی از هم فاصله داد.
وارد برنامه اینستاگرامشد و با همون پیج مخفی همیشگی که باهاش تهیونگ رو چک میکرد به صفحهاش رفت و روی آیکون سبز استوریش ضربهزد، چککردن مخفیانهی معشوقه چیزی یود که جونگکوک هرگز نتونیت ترکش کنه.
استوری رو و باز کرد و با تهیونگ تو بغل هیونگ شیک مواجه شد، جونگکوک حسود بود، همیشه درمورد آدمهای عزیزش حسود بود و حالا حلقه دستهای هیونگشیک دور کمر تهیونگ باعث حسادتش شده بود، تکخندی زد و عکس رو زوم کرد، بوسهای به عکس زد و ریز زمزمه کرد:
+ داری میخندی هیونگ کوچولویِ من؟ خوشحالی غمِ فراموشکارم؟
گیج از یادآوری تصاویر مبهم و رنگ باختهی گذشته، برای لحظهای به پلکهای سنگینش اجازهی استراحت داد.
انگشت اشارهش رو نرم و سطحی روی لبهای نیمهبازش حرکت داد و همزمان با رها کردن بازدم سنگینش به خاطرات اجازه یادآوری داد.
هنوزهم دلتنگ بود؟
•|فلش بک|•
نگاه محتاطی به سالن انداخت و آروم سمت اتاقی که برای تهیونگ بود رفت، دستش رو روی دستگیره در قرار داد و به آرومی به سمت پایین متمایلش کرد و با باز شدن در به تهیونگی که توی آیینه مشغول مرتب کردن موهاش بود چشم دوخت، که البته با شنیدن صدای در دست از کارش کشید و سمت جونگکوک برگشت.
- جونگکوک؟
تهیونگ سوالی پرسید و جونگکوک آروم وارد اتاق شد در رو بست دم عمیقی از عطر خنک پسر بزرگتر گرفت و لبخند نرمی زد.
+ این رنگ موی لعنتی خوردنیت کرده.
_ یواش جونگکوک ممکنه کسی بشنوه.
+ کسی نیست تهیونگ، بیا اینجا.
بعد از تموم شدن جملهاش دستهاش رو از هم فاصله داد و برای آغوش گرم و آشنایی درخواست کرد.
تهیونگ سری تکون داد و جلو رفت، بین دستهای جونگکوک جاگرفت و سرش رو توی گردن جونگکوک پنهان کرد.
_ عطرِ قهوهات تلخه.
+ گفتی قهوه دوستداری آبیِرنگپریدهام.
تهیونگ بینیش رو به گردن پسر مالید و بوسهای روی نبض تپنده گردنش بهجا گذاشت، روی نبضش لب زد:
_ میدونی که از قهوه متنفرم، فقط روی تنِتو عطرش رو دوست دارم.
جونگکوک نرم خندید و تهیونگ از آغوشش بیرون اومد اما بند انگشتهای کشیده جونگکوک نرم روی پهلوهاش حرکت کردن و با جلو بردن سرش بازدم عطر آلودش رو روی لبهای تهیونگ خالی کرد بوسه سبکی روی لبهای رنگ پریده تهیونگ بجا گذاشت.
نگاه جونگکوک به طرز شیطنتباری روی لبهاش نشست، تهیونگ که قصدش رو فهمیده بود آروم لب زد:
_ جونگکوک منُ میتونی ببوسی ولی گاز نه!
جونگکوک لبهاش رو جلو داد و با تخسی گفت:
+ بیبی بر، سیب رو کی بوسیده ، که من دومی باشم؟
سیبِ شیرین رو باید گازِ جانانه بگیری ازش
و برای من چه سیبی شیرینتر از لبای تو؟
تهیونگ بوسهای روی لبهای آویزون جونگکوک کاشت و با لبخند خشکشده روی لبهاش گفت:
_ خیلیخب اون قیافه خرگوشای مظلوم به خودت نگیر چون من میدونم چه خرگوش شیطانی هستی.
صورت تهیونگ رو قاب گرفت و نگاهش روی لبهاش سُر خورد خم شد و بوسه کوچکی رو شرابهای سرخش زد و بعد دندونهاش رو توی لب پسر فرو کرد ومحکم گاز گرفت، تهیونگ آخی از درد روی لبهای جونگکوک کشید.
خندید و لبهای قرمز و پاره شدهی تهیونگ رو رها کرد، بوسه کوچیک دیگهای روی لبهاش کاشت و پوست نرم و رنگ پریدهی گردن تهیونگ رو بین لبهاش کشید و نرم مکید.
تهیونگ آروم دستش رو توی هوا تکون داد و پرسید:
_ بنظرت چرا از ارتفاع میترسم؟
+ چون از سقوط کردن میترسی فرشتهِی من؟
تهیونگ هومی کشید و دست جونگکوک رو بین دستهای خودش کشید نرم و نوازشگر روی دستش اشکال فرضی کشید.
_ آره سقوط ترسناکه اگر یه روز سقوط کنم چی جونگکوک؟
+ فقط به من نگاه کن چشمهات رو ببند و مطمئنباش من نمیذارم سقوط کنی فرشتهِی من، نمیذارم بالهات رو بشکنن.
_ تا وقتی توی آغوش تو باشم شکستن بالهام درد نداره.
+ داره، برای من شکستن بالهای فرشتهی قلبم درد داره آبیِ رنگ پریدهام.
جونگکوک در برابر لحن نرم تهیونگ، دلخور و دلگیر گفت و بوسهای روی خط فکش بجا گذاشت.
تهیونگ آروم و نوازشگر گفت:
_ اگه تو نباشی هیچچیزی قشنگ نیست، اگه قرار باشه تو نباشی لبخندِ رو لبام میمیره و کسیَم جز تو بلد نیست منو از ته دل بخندونه، من مثل یه معتادَم که تنها مخدری که حالمو خوب میکنه تویی جونگکوک.
•|پایان فلش بک|•
فرشتهاش سقوط کرده بود و جونگکوک برخلاف قولش خودش بالهاش رو شکسته بود درد داشت.
_ نباید زیاد نزدیکم پرواز میکردی فرشته، آدمهایی مثل من چیزهای زیبا رو میشکنن، بالهات رو شکستم.
با زنگ در از جا بلند شد و در رو باز کرد با دیدن تهیونگ لبخند به لب مست و پاتیل اونم تو بغل هیونگ شیک نفس عمیقی کشید و سلام داد.
هیونگشیک هم متقابل سلام داد، تهیونگ خندید و آروم گفت:
_ جونگکوکااا اینجایی.
صداش زدهبود، تهیونگ بهش گفته بود جونگکوک لبخند نرمی زد و دستش رو سمت تهیونگ برد و اونو تو بغل خودش کشید، رو به هیونگشیک لب زد:
+ واقعا مست کرده؟ تهیونگ؟
هیونگشیک آروم گفت:
_ آره برخلاف همیشه یهو خواست بنوشه.
+ بیا تو.
هیونگشیک کمی تو جاش تکون خورد و گفت:
_ نه، من باید برم مراقب تهیونگ باش.
جونگکوک تشکر کرد و به هیونگ شیک گفت بقیه چیزها رو به اون بسپاره.
تهیونگ رو آروم با خودش از پلهها بالا کشید و روی تخت گذاشت میخواست دکمههاش رو باز کنه که تهیونگ ناگهان سرش رو روی پاهای جونگکوک گذاشت و آروم لب زد :
_ بذار امشب اینجا بخوابم.
دستهای جونگکوک توی موهاش فرو رفت و آروم زیر لب گفت:
+ بلاتکلیفم تهیونگ مثل سیگار روشنی که نه کشیدی و نه خاموشش کردی لای انگشتات باقی موندم، فراموش کردی که دارم میسوزم؟
مطمن بود تهیونگ حالا دیگه حتما خوابه پس بوسه ای روی پلکهای بستش زد و از جا بلند شد بالشت رو آروم جایگزین پاش زیر سر تهیونگ کرد و از روی تخت بلند شد. بازدم تلخش رو بیرون داد و سمت طبقه پایین حرکتکرد.
در باز شد و حدس اینکه کی اومده سخت نبود تنها کسی که رمز رو میدونست جیمین بود .
سلام بلندی داد که جونگکوک آروم غرید:
+ ساکت باش تهیونگ خوابه.
نیشخندی زد و خودش رو به جونگکوک رسوند روبروش نشست و شرابش رو از دستش قاپید.
جونگکوک آروم لب زد:
+ اومدی از این وضعیت لذت ببری؟
جیمین نگاهش رو توی صورت دوستش انداخت.
_ چی حالت رو خوب میکنه؟
+ یه آغوش طولانی تو بغلش احتمالا.
_ پس قرار نیست به این زودیها التیام پیدا کنی.
+ کنارمه ولی حق بغل کردنش رو ندارم، حق بوسیدنش، بوییدنش، جیمین من نمیتونم.
_ جونگکوک تهیونگ دوسال تمام از همهچیز فرار کرد، اون قرار نیست به این زودی باهات کنار بیاد.
بغض بدی توی گلوش به رقص دراومده بود و جونگکوک میدونست اون غم مشخصهی وحودشه. به زور لب زد:
+اصلا امکان داره روزی باهام کنار بیاد ؟!
جیمین جواب این سوال رو میدونست قطعا «نه»
جونگکوک خندید و گفت :
- نه قرار نیست، میدونی جیمین فرق من و تهیونگ چیه؟ اون بدترین آدم زندگیش رو از دست داد من بهترینم رو.
_ یکم بیشتر تحمل کن کوکی.
پلکهاش رو روی هم قرار داد و با صدای شکستن چیزی از طبقهی بالا سریع بلند شد و پلهها رو یکی دوتا پشت سر گذاشت و به در نیمهباز چشم دوخت.
تهیونگ روی تخت نشستهبود، عروسک کوکی و تاتا رو کنار هم گذاشته بود و انگشت اشارهاش رو به نشونه تهدید برای عروسک کوکی بالا گرفته بود و نرم حرف میزد.
_ کوکی... بهت گفتم دلت برام تنگ شد، بهم پیام بده، گفتم شک نکن.
روی تخت دراز کشید و به سمت عروسک صورتی رنگ کنارش برگشت و ادامهداد:
_ از دستم ناراحتی؟ بهم بگو.
فکر می کنی... فکر میکنی از دستت ناراحتم؟ ازم بپرس.
دست دراز کرد و عروسک قرمز آبی کنارش رو بین دستهاش و توی بغلش گرفت.
_ بهنظرت عوض شدم؟ باهام در میون بذارش.
چشمهاش آروم روی هم میافتاد ولی اون با تمام حواسش خودش رو درگیر بیدار موندن کرده بود تا بتونه حرفهایی که توی دلش سنگینی میکردن رو بیرون بریزه.
_ بگو... نه یعنی چیزی از من اذیتت می کنه؟ مطرحش کن، بگو تا حرف بزنیم...
سرش رو توی عروسک توی بغلش فرو کرد و زمزمهوار ادامه داد:
_ و باهم حلش کنیم، بزرگ... یعنی بالغ باش، اینکه بهم نمیگی و...
عروسک توی بغلش رو سر جاش گذاشت و آروم از جاش بلند شد ودستش رو روی سرش که لحظهای گیج رفته بود گذاشت و گفت:
_ فاک خیلی درد میکنه...
تکونی خورد و با کمی مکث گفت:
_چی داشتم میگفتم؟ اها... عوض شدن رفتارت باعث می شه... باعث میشه من هزار برداشت اشتباه بکنم... و ما یهو از هم دور بشیم، نذار اینطوری باشه، حرف زدن خوبه فرار نکن ازم، تلاش نکن با یه آغوش تمومش کنی.
با کمی مکث گفت:
_ و تو چیکار... کردی؟ آفرین کوکیِ بد، عکسش رو انجام دادی، مگه... مگه نه تاتا؟
تاتا رو دوباره توی بغل خودش کشید و نوازشش کرد.
_ کوکیِبد، دیگه تاتا نداری چون من قراره...
با صدای آروم تری گفت:
_ قراره مراقبش باشم.
لبهاش آویزون کرد و دستش رو دراز کرد و خرگوش صورتی که به نظرش با ناراحتی بهش نگاه میکرد رو توی بغلش کشید و گفت:
_ خیلی خوب خرگوش بد، تو رو هم بغل میکنم لوس نشو.
آروم توی گوش عروسکای توی بغلش زمزمه کرد:
_ هومممم، بهتون گفته بودم که... که چیکار کردم؟ شبآخر لارا رو بد جوری ترسوندم...
با بلند شدن صدای شکمش مکثکرد و کوکی و تاتا رو روی تخت گذاشت.
_ هومم، گشنمه، جونگکوکی کجاست؟
جونگکوک نرم پلکزد و در رو کامل باز کرد.
+ اینجام ته.
تهیونگ سرش رو کجکرد و از روی شونهاش به جونگکوک نگاه کرد.
_ گشنمه، غذا میخوام.
+ باشه، من میرم برات گرم کنم تو هم بیا پایین خب؟
تهیونگ سر تکون داد و جونگکوک آروم پایین رفت.
_ چی بود؟
نگاه گذرایی حوالهی جیمین کرد و همونطور که غذا رو توی ماکروویو قرار میداد لبزد:
+ چیزی نیست، تهیونگ بیدار شدهبود.
پلک های خستش رو روی هم گذاشت
جیمین آهسته گفت:
_ به اندازه کافی خودت رو قوی نشون دادی کوکی.
قبل از اینکه جونگکوک بتونه حرفی بزنه صدای تهیونگ بلند شد.
_ من گشنمه.
جیمین و جونگکوک برگشتن و با تهیونگی که روی زمین چهار زانو نشسته بود مواجه شدن
تهیونگ مثل یه پاپی کیوت دوباره حرفش رو تکرار کرد.
جونگکوک آروم خندید.
+ غذات آمادست بیا.
تهبونگ چندبار سرش رو تکونداد دستهاش رو باز کرد و گفت:
_ بغلم کن تهته خستهست.
_ چی؟ اینجا چهخبره؟ مگه همین ظهر سایهی هم رو با تیر نمیزدید؟
جونگکوک تیز سمت جیمین برگشت و غرید:
_ هیونگگگگگ.
سمت تهیونگ رفت دستش رو زیر پاهاش گذاشت و بغلشکرد، تهیونگ دستهاش رو دور گردن یخزدهی جونگکوک حلقه کرد و جونگکوک سمت میز غذا خوری بردش و آروم لب زد:
+ بفرما غذا.
تهیونگ چشمهای خمارش رو به جونگکوک دوخت و لب زد:
+کیمچی هم میخوام.
جیمین با چشمهای گشاد شده از تعجب به جونگکوک چشم دوخت و گفت:
_ این... این سالمه؟ چی دادی خورده؟ کیمچی؟ تهیونگ که نمیتونه کیمچی بخوره.
جونگکوک خندید و گفت:
+ شاید باورت نشه ولی مست کرده، دلم میخواد همیشه همینجوری بمونه.
جیمین سری تکون داد و گفت :
_ تهیونگ؟ مست!؟ این برگرفته از کتاب جونگکوک حامله میشود نیست؟
جونگکوک تو گلو غرید و خیره به غذا خوردن تهیونگ گفت:
+ هیونگ چرا از خودت مایه نمیذاری؟
_ تو بهتری من حامله شم گردالو میشم ولی تو نه عزیزم اندامت خوبه.
_ من برای کوکی بچه میارم.
جیمین و جونگکوک به لحن تخس تهیونگ خندیدن و جونگکوک گفت:
+ ولی چقد شبیه گذشته شدیم...
تهیونگ دو لقمهای از غذاش خورد و پلکهای سنگینش روی هم افتادن و سرش توی بشقاب فرو رفت.
جیمین با صدای بلندی خندید.
+ ببند دهنت رو اسب آبی.
_ هی دراز بدقواره من هیونگتم.
جونگکوک دهن کجی کرد و آروم سر تهیونگ رو از توی بشقاب بالا آورد و خیره به صورت کثیفش آهی کشید.
+ ته عزیزم بلند شو باید صورتت رو بشوریم.
تهیونگ بی میل پلکهاش رو فاصله داد و غرغری زیر لب کرد.
+ پاشو ته.
_ ولم کن کنه، نمیخوام.
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و با سماجت تکرار کرد:
+ پاشو باید تمیز شی.
تهیونگ که تقلا میکرد از دست جونگکوک در بره دستش رو روی میز کشید و بشقابها روی کف سرامیکی آشپزخونه سقوط کردن و هزار تکه شدن.
جونگکوک موهای خودش رو کشید و جیمین بلندتر خندید.
+ انقد نخند، پاشو اینارو جمعکن.
جیمین سمت میز رفت و جونگکوک با بیچارگی تهیونگ رو توی بغل گرفت و سمت سینک برد.
جثه تهیونگ رو روی کانتر کنار سینک گذاشت و مشغول شستن صورتش بود.
_ جونگکوکی...
+ جانم.
_ میخوام بالا بیارم.
+ نه، ته تو....
تهیونگ اجازه کامل شدن جمله جونگکوک رو نداد و با عقی که زد تمام محتویات معدش رو روی خودش و جونگکوک خالی کرد.
_ ببین درسته صحنه چندشیه ولی محشره.
جیمین با صدایی که رگههایی از خنده داشت گفت و سریع گوشیش رو بیرون آورد و ازشون عکس گرفت.
_ به طرز عجیبی دلم میخواد تو رسانهها آپلودش کنم.
+ جیمین.
_ ای درد، لش کثیفتون رو ببرید تمیز کنید.
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد و تهیونگ رو سمت حمام اتاق برد.
تهیونگ رو روی سکوی مرمر حمام نشوند و خودش دوش کوتاهی گرفت، لباسهاش رو پوشید و سمت تهیونگ برگشت.
_ هی این نا عادلانه بود.
+ چی ناعادلانه بود ته؟
تهیونگ محکم گوش جونگکوک رو گرفت و پیچوند.
_ اینکه مثل عوضیا اول خودت تمیز کردی.
+ ته، گوشم، آخ....
تهیونگ محکمتر گوش جونگکوک رو پیچوند و ادامهداد:
_ ببند بابا، مثل آدم تمیزم کن خوابم میاد.
گوش جونگکوک رو ول کرد و جونگکوک آروم لباسهای تهیونگ رو عوضکرد سر و صورتش رو شست.
+ تموم شد، برو بخواب.
تهیونگ شونههاش رو آویزون کرد و با حالت زاری غرید:
_ باورم نمیشه تو چقد بی ملاحظهای؟ گفتم خستهام نادون....
تهیونگ سر تبدارش رو بین انگشتهاش گرفت.
_ چی میگفتم؟ اها... ببر بخوابونم بدو.
جونگکوک سرش رو به کاشی کوبید و با بدبختی گفت:
+ مسیح من بنده صبوری نیستماااا.
_ اجنه تسخیرت کردن داری با کاشی حرف میزنی؟ منو معطل نکن من شخصیت مهمیم بپر مثل یه خوگوش خوب ببر بخوابونم.
+ امر دیگه؟
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
_ فعلا همین.
باز هم صدای خنده جیمین جونگکوک میتونست قسم بخوره از خنده جیمین اون لحظه متنفره.
+ نگفتم ببند اسب آبی؟
صدای هین تهیونگ توجه هردو رو جلب کرد.
_ تو الان به هیونگت گفتی اسب آبی؟ وای چی تو تربیتت کم گذاشتم این چیه من تربیت کردم؟
جیمین تلاش کرد خندهاش رو قورت بده و همراه تهیونگ آه دراماتیکی کشید و ادامهداد:
_ نمیدونم کجای تربیتش راه رو اشتباه رفتی.
+ تهیونگ تو پدر مادر من نیستی که تربیتم کرده باشی خب؟
تهیونگ محکم پشت گردن جونگکوک کوبید و دوباره گوش بدبختش رو بین انگشتهاش گرفت و فشرد.
_ بیتربیت، نگفتم با هیونگهات درست حرف بزن؟
جیمین بلندتر خندید و به حالت دلسوزی گفت:
_ عیبنداره ته، مهم نیست.
تهیونگ سری تکون داد و گوش جونگکوک رو رها کرد.
_ خب ببر بخوابونم.
دستهاش رو باز کرد و جونگکوک براید استایل بغلش کرد و سمت تخت بردش، با قرار دادن تهیونگ روی تخت خواست بره که تهیونگ بازوش رو اسیر کرد و چشمهاش رو مثل دوتا دکمه درشت کرد:
_ میخوام رو دستت بخوابم، بهم بدش.
+ ته....
تهیونگ محکمتر به بازوی جونگکوک چنگانداخت و کشیدش تا روی تخت بیفته.
_ من باید یه چیزی بغلم باشه تا بتونم بخوابم و چه چیزی بهتر از بازوی جونگکوکی...
تهیونگ با چشمهای درشتی لبزد و لبهاش رو به سمت پایین متمایل کرد، جونگکوک بازدمش رو آه مانند بیرون داد.
+ باشه فقط بخواب.
تهیونگ آروم بازوی جونگکوک رو بغل کرد و سرش رو روی سینهاش قرار داد و قلب جونگکوک تپشی جا انداخت.
_ شرط میبندم فردا ببینه اینجوری خوابیدین عقیمت میکنه.
جونگکوک آهی کشید و با سنگین شدن نفسهای تهیونگ گفت:
+ آره قطعا عقیمم میکنه.
_ من باید برم، بعدا بهتون سر میزنم.
جونگکوک سری تکون داد و با چشمهاش جیمین رو بدرقه کرد.
تهیونگ بینیش رو به پیراهن جونگکوک مالید و حلقه دستهاش رو دور دستش سفتکرد، یکی از پاهاش رو روی تن جونگکوک گذاشت و بیشتر بهش چسبید.
چه اشکالی داشت اگر برای دقایقی، برای رهایی از مرور گذشتهی یخبسته به بوسیدن و بوییدن تنِ آشنای بین دستهاش دل میداد؟
بند انگشتهای یخزدهاش رو ملایم و نوازشگر لای موهای مواج و فر خورده تهیونگ برد بوسه ریزی روی موهاش کاشت.
+ من ترست رو زندگی کردم، آبیِرنگ پریدهام.
قاب آشنایی بود درسته، آشنا ؛ شاید شبیه به قابِ اولین دیداری که به خاطرات قلب پیوند خورده بود.
+ به خونهات خوشاومدی هیونگ کوچولویِمن.
جونگکوک آروم و نوازشگر روی موهای تهیونگ لبزد و با بستن چشمهاش اجازه داد دنیای خواب اون رو ببلعه.
.
.
.
با حس خشکی گلوش، تلاش کرد پلکهای خستهاش رو باز کنه، چند بار پلکزد و سر تبدارش رو تکون داد.
عطر قهوه تند توی بینیش پیچیدهبود و باعث میشد به سرفه بیفته، بینیش رو به جسم زیرش کشید و با حس عضله زیر بینیش مثل جن زدهها سریع چشمهاش رو باز کرد.
_ نه... این یه امتحان الهیه.
گیج روی لبهای خودش زمزمه کرد و به وضعیتش با جونگکوک خیره شد.
دستهای جونگکوک بدنش رو کاور کرده بودن و خودش پای جونگکوک رو به دام انداخته بود، همچنین دستش رو هم اسیر کرده بود و سرش روی سینه مرد بود.
سریع پاش رو برداشت و چند بار محکم پلک زد بعد خودش رو بالا کشید و طی یک حرکت انتحاری محکم توی گوش جونگکوک کوبید.
جونگکوک سریع چشمهاش باز شدن، چشمهاش شبیه یه علامت سوال متحرک بودن که گیج روی صورت تهیونگ قفل شده بود.
تهیونگ تکونی به خودش داد و غرید:
_ بکش دستهات از دورم بوزینه.
اخم کمرنگی مابین چتریهای عرق کرده روی پیشونی جونگکوک سایه انداخت پلک زد و دم عمیقی گرفت، آروم دستهاش از دور تهیونگ باز کرد.
تهیونگ کمی روی تخت عقب رفت پاهاش رو سمت جونگکوک متمایل کرد و کف پاهاش رو به بدن جونگکوک رسوند و محکم هلش داد.
جونگکوک از تخت پایین افتاد و آخ بلندی گفت.
_ زهرمار صدات بیار پایین.
+ چهخبرته ساعت سه صبحه.
تهیونگ نگاهی حواله ساعت کرد، سرش عجیب درد میکرد آروم گفت:
_ سه صبحه که سه صبحه داشتی بهم تجاوز میکردی.
جونگکوک تلاشی برای بلند شدن نکرد در عوض محکم سر خودش رو به زمین کوبید و نالید:
+ محضرضای فاک تهیونگ، ما هردومون لباس تنمونه.
تهیونگ بالشت برداشت و محکم توی صورت جونگکوک کوبید.
_ مگه همچی حول محور اون میگذره بغل کردنم بدون اجازه تجاوزه.
جونگکوک بالشت از روی صورت خودش برداشت و با چشم غره ادامه داد:
+ آقای محترم اونی که عین بز چسپیده بود به دست من ول نمیکرد تو بودی.
_ من مست بودم... آره.
تهیونگ در دفاع از خودش گفت و دستهاش رو محکم زیر سینهاش جمع کرد.
+ هه، آقای مست اندازه ظرفیتت بنوش.
_ ساکت شو.
+ ساکتم کن.
_ عوضی هول.
+ درسته اون عوضی هولی که چسبیده بود به تو من بودم هی میگفتم جونگکوکیی.
جونگکوک شونه بالا انداخت و ادای تهیونگ رو درآورد و بعد با نیشخند بهش نگاه کرد.
_ گفتم خفهشو.
+ خفم کن.
تهیونگ آروم روی تخت دراز کشید پتو رو تا سر خودش کشید و گفت:
_ حالا فعلا بدون پتو تا صبح زنده بمون و بستنی یخی نشو تا بعد.چه خوب که زمین گرد است عشق من!
میروی؛ آنقدر میروی که باز
آن سوی زمین میرسی به من.
- عباس معروفی
YOU ARE READING
𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃
Romance𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃 "کنسرت بزرگترین بوی بند جهان با اجرای شش نفره اعضا در سئول به پایان رسید. اعضا برای تور بزرگ خود در آمریکا آماده میشوند، همچین گفته میشود همگی از جواب دادن به سوالات درمورد کیم تهیونگ طفره میروند. با گذشت دوسال هنوز...