"شیشهی عمر"
بچهتر که بودم، مادرم از افسانهای برام گفت که راجب دیوها بود. مادرم لبخند زد و گفت دیوها موجودات خنگیان، گفت بهشون گفتن از عمرتون مراقبت کنید اونها هم اومدن عمرشون رو ریختن توی یه شیشهی کوچیک و هفتطبقه زیر زمین محبوس کردن تا کسی اون شیشه رو نشکنه و نتونه از بین ببردشون. اون شب با خودم فکر کردم چرا باید یکی عمرش رو به شیشه پیوند بزنه؟ زمان زیادی گذشت و دوباره گذرزمان بهم سیلی محکمی زد چون من هم عمرم رو توی شیشهای کوچیک پنهان کردم و بین دستهای پسری قرار دادم که آبیرنگ پریده خطاب میشد. برای من دستهای بوسیدنی اون پسر امنتر و مطمئنتر از اون هفتهطبقه زیر زمین بود، چون اون دستهای بوسیدنی جادویی بودن. نوازش ها مرهم شدن، بوسهها رویای شبهای تاریک و دردآورم، من با لبخند اونروزهارو به تماشا نشستم و نمیدونستم هرچیزی زمانی داره، و درست اونشب بین لبخندی که ازم گرفتی شیشهی عمرم بین دستهات شکست، اونشب نگاهم رو به درد باختم، روحم رو به بینفسی و عمرم رو به تو. من انتظار نداشتم شیشهی عمرم به دست تو بشکنه، انتظار مراقبت داشتم از تو، ولی آبی امیدوارم حالا که اونشیشه بین دستهات شکسته، دستهای بوسیدنیات زخم نشده باشن.
————————
تهیونگ هم دلتنگ روزهایی بود که جونگکوک رو دوست داشت! روزهایی که خوشبختى چسبيده بود بيخ گلوش و نمیذاشت از شدت خوشحالى راحت نفس بكشه حالا هم بغض همونجا بيخ گلوش رو چسبيده بود و باز نمیذاشت نفس بكشه!
تهیونگ هنوز هم لبخندش رو دوست داشت ولی ترس مثل مار خوش خط و خالی به قصد پوست انداختن دور تن و احساساتش پیچیده بود. از تکرار درد میترسید، تهیونگ در برابر خودش مثل مادر نگرانی بود که از گریههای فرزندش برای عشق میترسید، از جیغ ها و ترس از دست دادن، از ترس رها شدن و زخمهای پی در پی!
چشم از نیمرخ جونگکوک گرفت و به آسمون رنگ پریده داد، آسمونی که تب کرده بود و هوس باریدن داشت، ابرهای سیاهش سایه زده بودن و ماه تن به بیرنگی داده بود تا آسمون دلتنگ بباره.
تهیونگ با خودش فکر کرد آسمون اون هم هوس باریدن داره؟ بغضی رو با خودش حمل میکنه؟ دست از نوازش خطوط دستهای جونگکوک کشید.
با برخورد اولین قطرهی بارون روی دستش ترسیده دستش رو با پیراهنش پاک کرد و برای فرار از بارون گفت:
_ بلند شو بریم، بارونه.
+ ما جایی نمیریم.
با زمزمهی جونگکوک اخم کمرنگی مابین ابروهاش سایه انداخت و با گیجی گفت:
_ ما؟ من میرم و تو میتونی بمونی تا تبدیل به یه موش آبکش بشی!
تهیونگ به جونگکوک پشت کرد و بارون شدیدتر از قبل بارید، قطرات دلتنگ بارون به زمین بوسه میزدن و تهیونگ تلاش کرد سریعتر راه بره، تهیونگ از بارون متنفر بود. مسخره بهنظر میرسید پسری که عاشق بارون و قدم زدن با جونگکوک زیر بارون بود حالا از بارون متنفر بود و تصور میکرد قطرات بارون اسیدن و قراره پوستش رو بسوزونن و به نابودی نزدیکش کنن، ترسیده بود و هیچ صدایی نمیشنید مدام پیراهنش رو روی دستهاش جلو میکشید و برخورد قطرات با موهاش باعث میشدن ضربان قلبش روی هزار بره.
آهی کشید و خواست به قدمهاش سرعت بیشتری ببخشه که دستی از پشت کشیدش و به تن یخ جونگکوک خورد.
مه هوا غلیظ بود، بارون بهشدت میبارید و نور فانوسهای دریایی برای روشن نگهداشتن فضای ساحل در تلاش بودن. بوی ماسههای بارون خوردهی ساحل و عطر نسیم دریازده زیر بینی دو پسر پیچید.
قفسهی سینهی تهیونگ با شدت بالا پایین میشد و قطرات بارون روی تنهای دلتنگشون بوسههای از دلتنگی بهجا میذاشتن.
جونگکوک بدون رها کردن دست پسر اون رو توی آغوش خودش کشید و با برخورد سینههاشون بههم لبخندی زد، بازدم سنگین و پر حرارتش رو توی صورت تهیونگ رها کرد و به قطرات بارون که روی صورت معشوقهاش بازیگوشی میکردن خندید.
اخمی پشت پلکهای خیس تهیونگ سایه زد و با تکون دادن دستش تلاش کرد از دست جونگکوک درش بیاره.
_ جونگکوک خواهش میکنم باید بریم من...
جونگکوک فشار جزئی به دست پسر وارد کرد، اجازه کامل کردن جملهاش رو نداد لبخند تلخی زد و به صورت خیس تهیونگ نگاه کرد، تهیونگ زیبا بود زیبایی مطلق! آبیرنگ پریدهاش یه نقاشی مینیاتوری بود.
+ تو دلت زیر بارون بودن با من رو نمیخواد آبیِ رنگ پریده؟ دلت نمیخواد وقتی بارون داره با تمام دلتنگیاش زمین رو میبوسه من هم لبهای دلتنگم رو با لبهات هم آغوش کنم؟
_ من فقط....
+ برق چشمهای خسته و دلتنگت میخواد آبی!
تهیونگ نفس عمیقی کشید جونگکوک چند قدمی عقب رفت و تهیونگ رو هم همراه خودش کشید آروم خم شد و با زانو زدن جلوی پسر کفشهاش رو درآورد.
_ چیکار میکنی؟
لبخندی زد و به آرومی بلند شد و با لمس کردن پوست گندمی تهیونگ که از برخورد قطرات دلتنگ بارون به سرخی تن داده بود نگاه شیفتهاش رو بالا کشید.
+ میخوام حسش کنی، هم آغوشی آسمون و زمین رو!
موجهای سرکش دریا برای بوسیدن تن ساحل بیقرار بودن درست مثل قطرات بارونی که برای بوسیدن زمین بیقرار بودن یا جونگکوکی که دلتنگ و بیقرار بوسیدن عمرِش بود، موجها به شدت جلو میاومدن و به تن ساحل بوسه میزدن و پاهایِ برهنهی دو پسر رو هم به آغوش میکشیدن.
تهیونگ پلکهای خیسش رو روی هم قرار داد و با صدای ضعیفی گفت:
_ من از بارون متنفرم! دارم اذیت میشم جونگکوک.
دستش رو پشت پلکهای پسر کشید و فقط خودش میدونست چقدر دلتنگ بوسیدن رگهای پشت پلکهای عمرشه، دلتنگ بوسیدن خط مژههای قشنگش و صورت مینیاتوری پسر، دلتنگ لمس و تن دادن به رویایِ آبیرنگش.
+ چشمهات رو باز کن عمرِ من، چشمهات رو باز کن ...
تهیونگ با حس لمس سرانگشتهای جونگکوک زیر پلکهاش به آرومی پلکهاش رو از هم فاصله داد.
جونگکوک خندید، لبخندش دروغ نبود، تظاهر نبود دست خفگی و تلخی نبود، شیرینی بود، بالونی بود که با شنیدن آرزوها سمت آسمون میرفت، مشتی بود که گُله، تاسی که شش اومده و شانسِ، پروانهای که به انتظار عشق دور شمع میگرده، والی که بین موجهای دریا میرقصه، لبخند جونگکوک واقعی بود، لبخندِ، لبخند تهیونگ واقعی بود.
+ به من نگاه کن تهیونگ، فقط به من عمرم.
تهیونگ بهش نگاه کرد و محو هنر خالق پسر شد، جونگکوک هنر بود و هنرمندش عجیب ماهر بود!
آب دریا پاهاش رو لمس میکرد و قطرات بارون به تنش تازیانه میزدن ولی کمرش به لطیفترین حالت ممکن مابین دستهای لبخندش نوازش میشد.
تهیونگ خندید و قلب دلتنگ و متعهد جونگکوک برای ابراز حسی که از دیدن لبخند پسر داشت عاجز و ناتوان موند، خندید و جونگکوک دوباره متولد شد، جئونجونگکوک اونشب با لبخند تهیونگ متولد شد و شمع تولدش رو مثل کودک ذوق زدهای فوت کرد بدون اینکه بدونه شمع مرگ و تولدش تنها کمی باهم فاصله دارن.
+ خالقت میدونه لبخندت خالقِ منه؟
_ لبخندم؟
+ عمرم تو صدایخندههات از صدای بارونم قشنگتره.
تهیونگ لبخندش رو جمع نکرد عقب نکشید و چشم از جونگکوک نگرفت، در عوض سرانگشتهای دلتنگش روی پوست جونگکوک خزیدن و نوازشهایی از جنس دلتنگی رو روی پوستش حک کردن.
مرواریدهای بارون بهجای بوسیدن زمین صورت پرستیدنی جونگکوک رو میبوسیدن و این لبهای تهیونگ رو به گزگز انداخته بود تا خودش بهجای تکتک اون قطرات جونگکوک رو ببوسه و رد بوسههای بارون رو از روی تن معشوقهاش پاک کنه.
_ الان حتی بیشتر از بارون متنفرم.
جونگکوک صورتش رو بیشتر به دست تهیونگ فشار داد و گفت:
+ چرا؟
تهیونگ دست از لمس جونگکوک کشید و از حصار دستهاش بیرون رفت دوستداشت داد بزنه چون اون تو رو میبوسه ولی من نمیتونم، دلش میخواست بگه من هم بارونم برای دوستداشتنت تا آسمون رفتم ولی بوسیدنت شد خداحافظی روی لبهامون، دلش میخواست بگه همون شبی که توی بارون رهام کردی ازش متنفر شدم لبخند، بارون زیبا بود و عاشق ولی تا زمانی که کسی رهات نکرده باشه، دردی توی قلبت نباشه، زخمی روی روحت نباشه! وقتی زخمت سرباز باشه بارون فقط اون خون رو میشوره و باعث میشه بفهمی زخمی، باعث میشه یادت بیاد هنوز زخمهای سربازی داری، زخمهایی که اونقدر درگیر پنهان کردنشون از بقیه بودی که از خودتم پنهانشون کردی و سر بزنگاه پیداشون شده.
جونگکوک سمت تهیونگ رفت خم شد و با گرفتن زانوهای پسر بلندش کرد و روی کول خودش انداخت، تهیونگ با دستهاش محکم به کمر جونگکوک کوبید.
_ بذارم زمین، جونگکوکککک.
جونگکوک بلند خندید و تهیونگ رو درست توی دریا زمین گذاشت.
پسر بزرگتر دستهاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و با نفس نفس زدن بهش نگاه کرد.
_ چیکار میکنی؟
جونگکوک سرخوش بود، روزهای زیادی رو برای این لحظه صبر کرده بود برای زمانی که آسمون بباره و تهیونگ کنارش باشه، دستش رو روی گونهی پسر گذاشت و با لبخند گفت:
+ به قشنگی نگاهت بعضی وقتا شک میکنم، مگه ماه میتونه انقد خوشگل نگاه کنه و بخنده؟!
_ من ماه نیستم.
+ ماهِ منی آبی!
تهیونگ پشت گردن پسر رو نوازش کرد و با شیطنت گفت:
_ میخوای دیوونه باشی؟
جونگکوک به تایید پلک بست و تهیونگ یکی از دستهای جونگکوک رو توی گودی کمر خودش گذاشت و دست دیگهاش رو بین دستهای خودش گرفت، دست دیگهی خودش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت و گفت:
_ پس با من برقص جونگکوک!
جونگکوک اونشب زیباترین و واقعیترین لبخندهاش رو زد تا به تهیونگ یادآور بشه هنوز هم لبخندشه، تا یادآور بشه هنوزم دندونهاش وقتی میخنده بوسیدنیان، همزمان با تهیونگ تکون میخورد و میرقصید.
زیر بارون و موجهای متلاطم دریا عطر هم رو نفس کشیدن و رقصیدن، اون رقص و لبخند رویای آبیرنگی بودن که توی حبابی قرار گرفته بود، بدون اینکه بدونن کدومشون قراره اون رویا رو نابود کنه!
_ عجیبه که هنوز میتونیم بدون خطا باهم برقصیم .
+ تنت دستهای من رو میشناسه آبی.
تهیونگ با سر تایید کرد و بارون دلتنگتر بارید،
خرچنگهای دریایی هم رقصیدن، ساحل خندید آسمون گریه کرد و دریا رقصید، اونشب همهچیز آبی بود و رویایی، رویایِ آبی رنگی که میل به سرکشی داشت.
_ هیچوقت من رو فراموش نکردی جونگکوک؟
جونگکوک دستش رو توی گودی کمر تهیونگ تکون داد و با لبخند گفت:
+ آدم قلبش رو فراموش نمیکنه، عمرش رو فراموش نمیکنه، من چطور فراموشت میکردم وقتی قلبم رو به چشمهات گره زده بودم آبی؟
_ آبی درده.
تهیونگ تلخ گفت و به پسر نزدیکتر شد، جونگکوک نوازشهای بیشتری به تن پسر داد و لبخندش رو حفظ کرد آبی درد بود.
+ ولی درمون هم هست، درد و درمونمی!
تهیونگ سرش رو توی گودی گردن پسر فرو برد و نفسهای دلتنگش رو روی پوست گردن بوسیدنی جونگکوک رها کرد.
+ پوست گردنم نسخ نفسهات بود آبی.
تهیونگ هومی کشید و تنش زیر دستهای جونگکوک به نرمی تکون میخورد.
+ بوگوم دوست داره.
_ وسط رقص دیوونهوارمون باید ازش حرف بزنی؟
تهیونگ با خنده گفت و جونگکوک جدیتر از قبل گفت:
+ فقط خواستم بگم تو آبیِ منی ته، من میتونم یه تفنگ بردارم بذارم رو کله تکتک کسایی که دوستدارن و اونقدر بیرحمانه ماشه رو بکشم که تموم دوستدارمهای گفته و نگفتهشون از مغزشون بپاچه بیرون، تورو هم میذارم توی قلبم و هر وقت دلم تنگ شد نگات میکنم کوچولوی رنگینکمونیم.
تهیونگ سرش رو از گردن پسر بیرون آورد با سرانگشتهاش قطرات بارون رو با ضرب از روی صورت پسر کنار زد چون فقط خودش میدونست چقد نسبت به اون قطرهها حسوده.
_ کوچولو گفتن به من رو تموم کن، من هیونگتم.
+ هیونگ کوچولوم.
جونگکوک با ذوق گفت و لبخند خرگوشی به تهیونگ هدیه داد، تهیونگ مخالفتی نکرد و با عقب رفتن جونگکوک رو همراه خودش کشید و با لبخند مرموزی توی یکلحظه چرخید و پسر بزرگتر رو توی دریا انداخت.
+ ته...
تهیونگ خندید و به پسر نگاه کرد، جونگکوک ابرویی بالا انداخت و با کشیدن دست پسر اون رو هم روی خودش انداخت.
توی دریا دراز کشیده بودن و بارون به جثههاشون بوسه میزد.
_ تلافی بود؟
+ یهجورایی آبی!
دستی به موهای تهیونگ کشید و چتریهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد لبهاش رو روی بینی پسر قرار داد و خالش رو بوسید.
+ دلم میخواد خالقت رو ببوسم، گفتی خالقت نزدیک رگ گردنته؟
_ بهونهی خوبی بود برای بوسیدن.
تهیونگ به آرومی لبزد و جونگکوک تلخ و شکننده گفت:
+ سرد شده!
تهیونگ نگاهی به خودشون انداخت و دستش رو زیر گردن پسر برد و کمی بلندش کرد تا از آب دریا فاصلهاش بده.
- آره من هم خیلی سردمه، بارون و دریا آخه!
+ هوا رو نگفتم...
- پـس چی؟
تهیونگ گیج پرسید و جونگکوک خیره به آسمون دستش رو سمتچپ سینهی پسر گذاشت، لبخند تلخی زد و با لحن تلخ و شکستهای گفت:
+ قلبت با قلبم آبی.
سرد شده بود؟ قلبش با لبخندش سرد شده بود؟ خونهاش باهاش سرد شده بود؟ جونگکوک از چهچیزی حرف میزد؟
از درد بوسههای نزده و کلمات خفه کننده یا از ترس و رهایی؟
تهیونگ به آرومی بلند شد و جونگکوک رو هم بلند کرد.
_ دیگه باید برگردیم یادت که نرفته پسفردا تولدته میخوای مریض باشی؟
جونگکوک خندید و اهمیتی به پیچونده شدن بحث نداد، خندید چون تهیونگ تولدش رو به یاد داشت و این برای جونگکوک بیش از اندازه کافی بود.
پشت سر تهیونگ راه رفت و از پشت بوسههایی به تن بیبوسهی پسر هدیه داد.
——
_ چرا برنگشتن؟ بارونه دریا الان مواج و خطرناکه!
یونگی نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
_ تهیونگ به جونگکوک شک کرده بود، متوجهی اون پودر شده بود.
همه سمت یونگی برگشتن و منتظر ادامه حرفش موندن.
_ من تصمیم گرفتم حقیقت رو بهش بگم، میدونم جونگکوک قرار بود ازم ناراحت شه ولی فقط میخواستم نجاتش بدم تهیونگ دست نجاتشه نه؟
هوسوک سری برای یونگی تکون داد و جین بیطاقت گفت:
_ خب؟ بهش گفتی چی گفت عصبی شد؟
یونگی نگاهی به بیرون انداخت و با تلخی جا خوش کرده بین گلوش گفت:
_ نذاشت بگم، گفت براش مهم نیست و فقط کنجکاو شده بود.
_ دروغه، داری دروغ میگی جونگکوک همهچیزیه که تهیونگ داره لبخندشه، روحشه آسمونشه خودِ خودِشه، نفسشه آدم که نفسش رو نمیبره یونگ.
با داد جیمین سرش رو روی شونهی هوسوک قرار داد و با لبخند تلخی گفت:
_ ولی تهیونگ برید همون روزی که رفت نفسش رو برید.
_ چی شد که به اینجا رسیدیم؟
هوسوک گفت و یونگی دلش بوسیدن لرز صدای هوسوک رو خواست سرش رو از روی شونهی پسر بلند کرد و با گرفتن دستش گفت:
_ تهیونگی تورو دوست داره، خواهش میکنم هوبی بگو دستنجات پسرمون بشه، جونگکوک پسرمونه، هوبی خواهش میکنم جونگکوک درد داره.
جیمین بغض گلوش رو پس زد و هوبی نا امید دست یونگی رو نوازش داد.
_ پسفردا تولد کوکه، براش یه تولد میگیریم تا یکم بهم نزدیک شن تهیونگ قرار نیست تولدش رو خراب کنه.
با حرف نامجون همه سر تایید تکون دادن جز یونگی.
_ اگر تولدش رو بخواد خراب کنه دیگه ساکت نمیمونم و برام مهم نیست اگه ازم متنفر شن! تهیونگ شده مرداب و هر لحظه بیشتر وجود جونگکوک رو میبلعه.
_ آروم باش!
جین خیره به دو پسری که خیس به سمت خونه میاومدن گفت:
_ به جونگکوک چیزی نگید در مورد ته.
پسرها سری تکون دادن و به اومدن دوپسر نگاه کردن.
_ چرا برنگشتید مریض میشید.
تهیونگ همونطور که حولهای روی موهاش قرار میداد گفت:
_ یکی هوس بازی داشت!
نامجون به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک با بالا انداختن شونههاش لبخند شیرینی زد.
+ من فقط دلم برای زیر بارون بودن و رقصیدن با تهیونگم زیر بارون تنگ بود.
_ کوک لباسهات رو عوض کن سرما میخوری بدنت ضعیفه.
جونگکوک به یونگی نگاه کرد و اخم تلخی کرد.
+ من...
_ گفتم برو لباست رو عوض کن جونگکوک!
+ خیلیخب چون پسفردا تولدمه بهتون گوش میدم.
جیمین لبخندی زد و گفت:
_ ته توهم لباست رو عوض کن.
_ عوض میکنم.
چند ساعتی بود برگشته بودن و حالا هوا گرگ و میش شده بود، تهیونگ نگاهی به جونگکوک که کنارش خوابیده بود انداخت.
با سرانگشتهاش موهای پسر رو کنار زد و گفت:
_ قول میدی عمرت رو ببخشی؟ من خسته شدم جونگکوک روحم خستهاست، من همیشه روح تورو بوسیدم ولی کی قراره مال من رو ببوسه لبخند؟
آهی کشید و به جدال تاریکی و روشنایی نگاه کرد.
_ بهم گفتی قلبت رو شکستهام و دارم روی خرده شیشههاش راه میرم؟ پس من هم دارم زخم میشم، آبی دیگه آبی نیست سرخی خونه و تلخی جامونده توی گلو.
پتو رو روی تن پسر بالا کشید و از روی تخت بلند شد، چمدون کوچیکش رو برداشت و به آرومی از در بیرون زد.
_ ته؟
با صدای جیمین آروم سمتش برگشت و بهش نگاه کرد.
_ کجا میری؟
_ فردا با یکی قرار دارم باید سئول باشم.
جیمین نگران نگاهی به تهیونگ انداخت و با نگرانی گفت:
_ بارون زده جاده لیز و لغزندهاست هوا هم تاریکه خطرناکه.
_ چیزی نیست جیمین، از بقیه معذرت بخواه من باید برم.
جیمین سری تکون داد و چمدون تهیونگ رو توی ماشین گذاشت، تهیونگ پشت فرمون نشست.
_ تو تولد میبینمت!
_ میبینمت.
دستی برای تهیونگ تکون داد و به آرومی وارد خونه شد و با دیدن مادر جونگکوک تعظیم کوتاهی کرد.
_ صبحبخیر.
_ صبحتبخیر پسرم، ته کجا رفت؟
دستی بین موهاش کشید و گفت:
_ گفت باید کسی رو ببینه.
+ کی رو؟
با صدای جونگکوک هردو به سمتش برگشتن و جیمین شونهای بالا انداخت.
_ خرگوشک من فردا تولدشه؟
جونگکوک سری تکون داد و مادرش موهاش رو بههم ریخت.
_ بیایید بقیه رو بیدار کنید صبحونه بخورید.
با رفتن مادر جونگکوک، جونگکوک هم سمت اتاقش برگشت تا به تهیونگ زنگ بزنه که صدای هوسوک و یونگی رو شنید.
_ من دارم میگم باید یه کاری بکنیم هوبی.
_ چیکار کنیم وقتی برگشته گفته برام مهم نیست جونگکوک چیکار میکنه یونگ؟ وقتی پودر دید و میدونست مواد ولی اهمیت نداد چیکار کنم؟
_ باهاش حرف بزن تهیونگ بهت گوش میده.
جونگکوک گوشی رو پایین آورد و لبخندی روی لبهاش نقش بست، پس عمرِش فهمیده بود و براش اهمیتی نداشت، از همین میترسید و خیلی زود به سرش اومد.
احتمالا دردهای کوچولو دویده بودن برای تصرف قلبش که انقدر حس ناتوانی داشت، دستش رو روی قفسهی سینهاش گذاشت و با کنار گذاشتن گوشیاش سمت میز صبحانه رفت.
_ صبح توام بخیر.
برای نامجون سری تکون داد و لیوان قهوهاش رو برداشت.
+ میشه زودتر برگردیم سئول بهخاطر تولدم.
_ تو هیچوقت تولدت رو انقدر دوست نداشتی!
به یونگی نگاه کرد و با زدن لبخندی گفت:
+ الان آبی رنگ پریدهام برگشته قراره توی تولدم باشه و یادش بود تولد منه، پس دوسش دارم.
یونگی دست از صبحونه خوردن کشید و از پشت میز بلند شد.
جونگکوک میدونست، یونگی نگران و آشوب بود یونگی به چشم مردن جونگکوک رو دیده بود و دوباره دیدنش براش مرگ و نا عدالتی بود.
_ قهوه صبحانه نیست بشین درست غذا بخور.
لیوان قهوهاش رو روی میز گذاشت و برای جین سری تکون داد، کی قرار بود بفهمه جونگکوک نابود شده وقتی بهترین نقاب رو زده بود؟
————
_ کوک لباست رو پوشیدی؟
نگاهی توی آیینه به خودش انداخت و برای هزارمینبار شمارهی تهیونگ رو گرفت.
_ میاد جونگکوک، ته میاد.
جونگکوک دوباره شماره رو گرفت و آروم گفت:
+ از وقتی برگشته سئول خونه هم نیومده.
_ برای تولدت میاد.
لارا با امیدواری گفت ولی ریسهی امید جونگکوک مثل ریسهی لامپهای کوچیک یکی یکی میترکیدن.
+ میاد.
برای قانع کردن خودش لب زد سری تکون داد و آروم همراه لارا از پلهها پایین رفت.
_ نمیشه بشینی واقعا نگرانم خونه رو نابود کنی.
نامجون پوزخندی به جین زد و دست به سینه شاکی گفت:
_ هی من واقعا خیلیخوب درستشون کردم.
_ آره و پنجاهتاش رو ترکوندی.
_ اتفاق بود.
نامجون برای دفاع از خودش گفت و جین بلند خندید.
_ همینه بهونههههه.
_ سرم رفت، یهچیزی بدید بخورم.
جیمین با اخم به یونگی نگاه کرد و محکم توی قوزک پاش کوبید.
_ مگه ما خدمهی توایم پاشو.
یونگی چینی به بینیش داد و با پرت کردن کوسن بین دستهاش غرید:
_ کوتوله تو حرف نزن.
جونگکوک نوک انگشتهاش رو آروم آروم روی رگهای پوستش میکشید تا ببینه تهیونگ از کجاها میگذره، تهیونگ ضربانش بود.
بومگیو نگاهی به گوشیشاش انداخت و لبخند مظطرب لارا رو دید.
_ بومگیو چیزی بهش نگو.
به ایونوو نگاه کرد و با اخم گفت:
_ من نگم خودش که میبینه ایونوو احمق نباش.
_ تو احمق نباش خودش بفهمه بهتره تا این که وسط تولدش تو بهش بگی!
بومگیو دستی به موهاش کشید و لارا مظطربتر از قبل به گوشیاش نگاه کرد.
+ چی شده؟
با شنیدن صدای جونگکوک از پشت سرش فورا گوشی رو خاموش کرد و لبخند مظطربی زد.
_ هی... چی!
+ دیدمش لارا، بدش من.
جونگکوک آروم گفت و لارا پلک بست، گوشی رو دست جونگکوک داد و بهش نگاه کرد.
دستش رو روی خط لبخند پسر توی تصویر کشید و تیتر رو خوند. " وی خوانندهی معروف از بیتیاس امشب با سلبریتی مشهور لیسونگ کیونگ در مرکز خرید درحال خرید حلقه دیده شدهاند، به گزارش مدیا این دو دوسال است که باهم بهطور مخفیانه قرار میگذارند و شب گذشته را در هتل گذراندهاند."
+ داره میخنده، من لبخندهای شیرینش رو میشناسم.
_ کوک...
گوشی رو دست لارا داد و لبخند زد.
+ چیزی نیست مدیا پلی بهش میگن احتمالا از طرف کمپانی بوده، ته یکم دیگه میاد تولد من.
لارا موهاش رو به آرومی پشت گوشش فرستاد و گفت:
_ اگه مدیا پلی بود من خبر داشتم من مدیر برنامهاشم.
جونگکوک دستی به موهاش کشید و با لبخند گفت:
_ میخوای بهم بگی تهیونگ واقعا دوسال با اون دختر قرار میذاشت، دیشب هتل موندن و الان توی مرکز خرید حلقه دیده شدن؟
_ دقیقا همین رو میگه و منطقی هم هست بعد دوسال خرید حلقه برای نامزدی.
جونگکوک سمت صدا برگشت و به بومگیو نگاه کرد.
+ اون الان میاد و میگه همش دروغ بوده و شماها هم میفهمید این دروغه پس تا وقتی بیاد از جشن لذت ببرید.
آخرین کلماتش رو گفت و پلههارو بالا رفت.
درب نیمهباز اتاق رو به جلو هل داد و وارد شد توی آیینه کراواتش رو کمی شل کرد و شقیقهی دردمندش رو ماساژ داد و چنگهای نامرئی که به گلوش چنگ میزدن رو نادیده گرفت.
جونگکوک همیشه همین بود نحسی توی روزهای خوب، اتمسفری پر از دیاکسید و لبخندی پر از زخم.
صداهای توی سرش بلند بودن و جیغ میکشیدن، ناخونهای نامرئی به دیوارههای قلبش چنگ میزدن و جونگکوک خسته بود، نه حتی خسته هم نبود جونگکوک خود خستگی بود، تکتک هجا و واژههایی که به اون کلمه عمق میبخشیدن جونگکوک بودن.
بغضی توی گلوش نبود، بغض خودش بود، زخمهای تنش سرباز بودن و دیدن دستهای آبی رنگ پریدهاش توی دستهای اون دختر تبری روی ریشهاش.
به خودش نگاهی انداخت و دستش رو تصویر انعکاس شده توی آیینه کشید.
+ چرا نمیبینی؟! چرا نمیفهمی؟
تلخی گیر کرده مابین گلوش رو میخواست پس بزنه ولی اون تلخی قوی تر از زور جونگکوک بودآهی کشید و ادامه داد:
+ داری از دست میری؛ داری میمیری! دارم از دست میدمت؛ من دیگه حتی وقتی دارم توی چشمهات نگاه میکنم هم نمیشناسمت داری باهام چیکار میکنی؟ من خودتم، خواهش میکنم با خودت نجنگ!
لارا از گوشهی در به جونگکوک نگاه کرد و لبهاش رو گزید تا مبادا صدای گریهاش برای بیچارگی پسر به گوشهاش برسه، جونگکوک چقدر ناتوان و بیچاره بود که از خودش خواهش میکرد با خودش نجنگه؟
+ لارا؟
با صدای جونگکوک تکیه از در گرفت و قاب غمزدهی نگاهش رو پنهان کرد.
+ برای بیچارگی من اشک ریختی؟
_ کوک من...
جونگکوک کنار لارا ایستاد و با لبخند گفت:
+ میدونی مرگ چه شکلیه؟ شکل منه وقتى بعدِ
اين انتظارِ طولانى براى برگشتنش و داشتنش باید ازش خداحافظى کنم.
با صدای در لبخندش بزرگتر شد و با ذوق گفت:
+ گفتم که میاد.
پلهها رو دوتا یکی طی کرد و با باز شدن در و دیدن تهیونگ لبخندش عمیقتر شد.
+ هیونگ چرا دو روزِ برنگشتی؟
_ خودت میگی دو روز کوک، فقط دو روز بود.
تهیونگ آروم گفت و جونگکوک قدم دیگهای جلو رفت.
+ دو روز نبودن واسه تو دو روزه، واسه یکی که منتظره 172800 ثانیهاست آبی.
تهیونگ سری تکون داد و دست بیقرار جونگکوک برای گرفتن دستش جلو رفت که صدای تقتق کفش پاشنه بلندی توی فضا پیچید و بعد دست ظریفی دور بازوی تهیونگ حلقه شد.
دست جونگکوک ثابت موند و به دختر نگاه کرد هموندختری که توی عکسهای عمرش بود.
تهیونگ دستش رو روی دست دختر قرار داد و با لبخند گفت:
_ متاسفم نشد زودتر معرفی کنم، دوستدختر من سونگکیونگ.
بعضی حرفها مستقیم دستشون رو فرو میکنن تو زخمی که دهنش بازه و میچرخونن در واقع نفست بند میاد؛ ولی بهت نزدیکه مثل شاهرگت بغلت میکنه و وجودت رو تو خودش حل میکنه کلماتی که تهیونگ گفت برای جونگکوک همین بودن.
یونگی به بازوی هوسوک چنگ زد و جیمین ناباور به تهیونگ نگاه کرد، همهچیز مثل یه شوخی مضحک بود.
لارا به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک خندید، لبخند خرگوشی زد همون لبخندی که تهیونگ دوست داشت.
خندید و اون لبخند توی چشمهای تهیونگ زشت بهنظر اومد اون لبخند رو روی صورت لبخندش نمیخواست.
دختر لبخند شیرینی به تهیونگ زد و جونگکوک با خودش فکر کردن لبخندهای اون هم برای تهیونگ بوسیدنیان؟ دختر جلو رفت و به لبهای پسر نگاه کرد میخواست تهیونگ رو ببوسه و همین برای فرار روح از تن خستهای جونگکوک کافی بود.
جونگکوک دیگه قلبی نداشت که شکستنش رو ببینه قلبش روزی که تهیونگ رفت شکست و حالا همون شکسته به قطعات ریزتری تبدیل میشد.
تهیونگ دستش رو پشت کمر دختر قرار داد تا لمس لبهاشون رو به واقعیت تبدیل کنه جلوی قاب شکستهی نگاه لبخندش که جونگکوک خندید و با صدای تلخ و لرزونی گفت:
+ هیونگ تولدم بود...
گفت و خندید درست مثل همون لبخند توی ساحل بین رقص بارون و دریا جونگکوک حالا هم بالونی بود که به سمت آسمون میره ولی آرزویی رو نمیشنوه، مشتی بود که مثل اونشب گُل نبود پوچ بود، تاسی بود که بدشانسی بود و روی یک ایستاده بود، پروانهای که بالهاش رو شمع سوخته، والی که دست از رقص کشیده و تن به ساحل زده برای مرگ.
تهیونگ دستهای ظریف دختر رو رها کرد و قدمی سمت جونگکوک برداشت که جونگکوک قدم اومدهی تهیونگ رو عقب رفت.
_ کوک...
جونگکوک خندید و خطاب به دختر گفت:
+ خوش اومدید، لارا میتونی راهنماییشون کنی.
لارا اشکهاش رو پاک کرد و با گرفتن دستدختر اون رو به سمتی برد، یونگی سمت تهیونگ رفت و جونگکوک سمت طبقهی بالا رفت، هیچی مهم نبود دیگه، هیچی!
جونگکوک حس یه روح رو داشت، روحی که نه کسی اون رو میبینه نه بهش اهمیت میده روحی که چاقو خورده ولی نه میتونه زندگی کنه و نه بمیره حس یه موجود معلق....
توی اتاق ایستاد و به قاب عکس تهیونگ نگاه کرد، مردش کسی رو دوستدختر خطاب کرده بود و براش حلقه خریده بود؟
+ جونگکوک احمق، اون که گفت ازت گذشته به چی امید بستی؟ هرطوری فکر میکنم دیگه نمیتونم واسه یه رابطهی دو نفره یه نفره تلاش کنم، خسته شدم میشه فقط بخوابم؟ من خیلی خسته شدم روحم درد میکنه، قلبم تو رگهام غم پمپاژ میکنه، آبی چرا دردی همیشه؟ کی قراره درمون بشی؟ زخمم میسوزه عمرِ من.
بغض توی گلوش اشک نمیشد زخم روحش خونریزی نمیکرد و جونگکوک خسته بود.
+ چه مرگم شده؟ چرا اشکم نمیاد یکم سبک شم؟
دارم خفه میشم، شدم. چرا اشکم نمیاد؟
_ جونگکوک...
سمت صدا برگشت و قاب شکستهی نگاهش رو به قامت بوسیدنی آبی رنگ پریدهاش داد، با چشمهاش پسر رو بوسید و گفت:
+ تولدم رو یادت بود هیونگ.
تهیونگ دستی بین موهاش کشید و کلافه گفت:
_ بیا بریم پایین.
جونگکوک جلو رفت صورت پسر رو قاب گرفت و نفسهای معطرش رو نفس کشید.
+ حالم درد میکنه آبی رنگ پریده.
تهیونگ بغض جونگکوک رو لمس کرد و شکست، بغضش رو لمس کرد و شد بندباز معلقی روی طناب بریدهای.
_ میتونم کمکت کنم؟
تهیونگ احمقانه پرسید و از چشمهای جونگکوک صدای شکستن شیشه رو شنید، مرگ رو دید، تهیونگ شد تیغ و به کندی روی تن جونگکوک زخم زد و برید.
+ بغلم کن، میتونی؟
جونگکوک شکننده گفت و تهیونگ قدمی عقب رفت.
جونگکوک به فاصلهای که تهیونگ انداخت نگاه کرد و دستی روی صورت خودش کشید تلخ و شکسته گفت:
+ من فقط خسته شدم دیگه، من بهت نیاز دارم تهیونگ،برای این که کنارم باشی نه مقابلم نه علیه خودم، چرا شدی تیغ و کند میبُری؟ چرا شدی جراحت؟
_ جونگکوک ما جدا شدیم و این زندگی منه لطفا نگو که امید داشتی برگردیم، برگشتن به رابطهی تموم شده مثل اینه که وقتی از یهخواب خوب بیدار شدی، دوباره بخوابی و امید داشته باشی ادامهی همون خواب خوب و رویا رو ببینی!
تهیونگ بلد بود چطور با کلمات بازی کنه بلد بود چطور زخم بشه و به بهترین نحو انجامش میداد.
جونگکوک فاصله رو پر کرد و دستش رو روی لبهای تهیونگ کشید، لبخندش روی لبهای تهیونگ اشک شد و گفت:
+ ازم متنفر باش، ولی یکی دیگه رو نبوس باشه آبیِ رنگ پریده؟
" سومــیــن نــــامــه"
ساعت از نیمهشب گذشته و من هنوز خیره به عقربههای فراری ساعت به انتظار نشستم.
آوای دلگیر بلورهای بارون روی تن یخزده پنجره، برق خسته و مهآلود ماه که بین ابرها تن به بیرنگی داده، تماشای چنین تصویری برای قلبی که کوچکترین تپشهاش هم متعلق به تو بود سخت و دردناک بهنظر میرسه آبیِ رنگ پریدهام.
من به مردمکهای پراحساسم، که دلتنگی رو رقصیدند و کلماتی که روی قلبم خنجر شدن و درد دادن به ماهیچه تپنده خونه کرده گوشه وجودم بدهکارم.
کسی چه میدونه شاید من هم بین آخرین ردِ بهجا مونده از عطرِ بارون تن به بیرنگی دادم.
آوای سکوت توی دنیایِ تلخ و اجباری من تبدیل به قانونی نانوشته شد، درست مثل قانون نانوشتهای ویالونسل که زیباست اما تلخه، تلخ و ناسور.
باید مثل گلبرگهای لطیف و خشکشده گل رز بین نور شمعها بسوزم، مطمئن نیستم اما نوازنده روحم غمگین شده، از آدمها فراری شده.
من ترسیدم؟ باید بخندم و نقاب خوشحالی رو روی صورت ترسیده و بیرنگی که میل به خاموشی داره طرح بزنم؟
برق چشمهای غم دیده و لبخند فراری از لبهام چی؟
تولدم رو اینطوری جشن میگیرم آبیِ رنگ پریده بدون آغوش و بوسههای گرمت.
قلبِ من، راستش رو بخوای کمی از این نامه نوشتنهای بی نتیجه خسته شدم، من تورو نمیبوسم و مینویسمت این تلخه برام اذیتم میکنه و روحم رو زخم میکنه.
امشب با ماه حرف زدم، از تو براش گفتم آبی.
گفتم تو چقد زیبایی و اگر بتونم یهشب تورو میذارم جاش، بعد بهش فکر کردم و دیدم تو هم مثل ماهی برای من، دوری زیبایی و من نمیتونم ببوسمت بغلت کنم و بهت بگم دوست دارم!
هزارتا دوست دارم نگفته روی لبهام مونده، دارن از دهن میافتن نمیخوای بیای؟
باید پتو رو بکشم روی سرم و به جنون توی لحظهی لمس انحنای کمرت فکر کنم، به بوسیدن بغضت غمت و دردت....
من دردم آبی ولی توهم دردی، یارو دکتره میگفت باید رها کنم تا خوب بشم، چی رو رها کنم تورو؟ دیوونهاست؟ نمیدونه تو عمرِ منی؟ کی بدونه عمرش زنده مونده؟ امروز عکسهات رو تو اینستا دیدم و عصبی شدم که چرا نمیخنده راه نمیره و باهام حرف نمیزنه، جیمین بهم گفت چه توقعات بیجایی از یه عکس دارم فکر کنم حق با جیمین، من فقط خسته شدم آبی، چندتا برف دیگه باید بیاد تا بیایی؟ چندبار دیگه باید بارون بزنه تا بیایی برقصیم و ببوسمت؟
این قرص آبیها دیگه درمون نیستن، فنتالین کشیدم مسخرهاست ولی اوردوز کردم و بومگیو نجاتم داد راستی روی تخت بیمارستان دارم برات مینویسم همین بهت ثابت نمیکنه که من بدون تو هیچم؟
فنتالین من رو نمیکشه ولی نبود تو میکشه....
برخلاف همه تو تنها مخدری بودی که معتادت رو ترک کردی آبی!
خسته شدم آبی، میخوابم قول بده وقتی بیدار شدم اینجا باشی بین بازوهام...
•| از طرف معتادت برای تو مخدر کوچولوی من|•«نامهات را خواندم گریهام گرفت،
خطش را بوسیدم و خط که از اشک تر شد لبم را رنگین کرد که بر کاغذ اثر گذاشت.
و این چنین دریافتم که میتوان بوسه به نامه سپرد...»
«کیم تهیونگ»امیدوارم از خوندن مون لذت ببرید
YOU ARE READING
𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃
Romance𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃 "کنسرت بزرگترین بوی بند جهان با اجرای شش نفره اعضا در سئول به پایان رسید. اعضا برای تور بزرگ خود در آمریکا آماده میشوند، همچین گفته میشود همگی از جواب دادن به سوالات درمورد کیم تهیونگ طفره میروند. با گذشت دوسال هنوز...