"دلتنگیِ بندِ جنون"دلتنگی پدیدهی عجیبیه.
مثل سرطانی بدخیم و بیماری لاعلاج، مثل سرطان خون بدخیمی ریشه میزنه و تا نفسهات رو توی برزخ بینفسی نبره آروم نمیگیره. مثل بیماری لاعلاج جوونه میزنه توی تکتک سلولهات و راه فرار رو برات میبنده. این سرطان و درد لاعلاج توی وجودت حل نمیشه، لحظهی آروم میگیره اما هربار بیشتر پیشروی میکنه. توی رگهات، استخونهات، وجودت و خود از دست رفتهات. و در آخر میشه جزئی از تو. باید یاد بگیری از امروز این درد لاعلاج و سرطان خون مشخصهی وجودته.
درست مثل تو و دلتنگیهای هر شبم برات، تو با هر تکونی دوباره پخش میشی، توی قهوههام، جلوی چشمهام توی خواب و کابوسهام.
آخرین چیزی که میخوام بدونم اینه که آبی تو هم غرق میشی بین دلتنگی؟ৎ୭———— ———— ———— ————𓂅
به خون روی دستش نگاه کرد و حتی نفهمید چرا داره میخنده. میخنده و اون خون روی مرواریدهای سفیدش میرقصه، میخنده و لبهای بیرنگش که تمنای بوسیده شدن داشتن توسط اون خون بوسیده شدن و به سرخی کبودی تن دادن. پس بلاخره لبهاش بوسیده شدن اما نه توسط نرمی لبهای کسی که معشوق خطاب میشد.
دستش رو لبهی کاپوت گذاشت و به آرومی روی زانوهاش فرود اومد. جونگکوک میخواست بدونه کسی به اندازهی اون عشق رو گدایی کرده؟ میخواست بدونه وقتی میگن به مو میرسه ولی پاره نمیشه از چی حرف میزنن؟ چون به مو رسیده بود، پاره هم شده بود ولی جونگکوک با آخرین توانش برای نگه داشتنش تلاش کرده بود. میخواست بدونه وقتی میگن غم گذراست و لازمهی زندگی یعنی چی؟ چون این جهنم بهشتی نمیدید، این کویر آبی نمیدید، این شب ماهی نمیدید.
پس غم گذرا نبود، موندگار بود، ریشهدار بود فقط پنهان شدن بلد بود. میدونست کجا باید بشینه و به موقع مثل ققنوسی از آتش برخواسته، بلند بشه و نشون بده غم هست، وجود داره و گذرا نیست.
دست خونیاش روی پیراهنش نشست تا سینهی دردناکش رو کمی ماساژ بده، تا شاید از حجم درد گُر گرفته توی اون سینه کم بشه. لبخندش خیلی زود محو شد و جای خودش رو به سرفههای شدیدتر خونی داد.
چشمهاش شبیه سرخی موهای معشوقهش شده بودن، لبهاش رنگی جز خون نداشتن و قفسهی سینهاش تسلیم اون درد شده بود و میلی به تپیدن نداشت.
چندبار پلک زد و فکر کرد باید به تهیونگ زنگ بزنه، برای آخرینبار صداش رو بشنوه و بعد بهراحتی خودش رو توی برزخ بینفسی فرو ببره. دستهاش میلرزیدن و نمیدونست لرز نشسته توی تنش، سردی هواست یا سردی قلب کسی که ماهآبی و عمر خونده میشد. سرش نبض میزد و انگار سنگینی جهان توی اون جمجه مثل گیوتنی از مرگ کوبیده میشد.
نفس دردناکی کشید و به پشت روی اون زمین دراز کشید، نگاهش رو به شب تار شده داد و بین سرفههای خونی خندید.
+ انقدر... توی تاریکی... نگهم داشتی... که یادم رفته بود...
سرفههای خونی بین کلمات بریدهاش دویدن و با رنگ زدن دوبارهی دهنش ادامه داد:
+ ماه چه شکلیه... عزیزکرده.
سینهی دردناکش رو ماساژ داد و لبخند ماه رو دید، اون لبخند بوسیدنی رو دید.
+ تا کی قراره سخت بگیری... به آسمونت ماه کوچولو؟
دستش رو سمت گوشی برد و با زدن آیکون مدنظر گوشی رو روی سینهش گذاشت و کمی بعد اون صدای بم و بوسیدنی توی گوشهاش نشست.
_ جونگکوک؟
لبخند زد، لبخند زد چون فکر میکرد آخرینباره، لبخند زد و بعد بهراحتی چشمهاش رو روی هم قرار داد چون میل به بیداری نداشت.
_ جونگکوک؟ حرف بزن... حالت خوبه؟
تهیونگ با عجله پرسید و حتی نمیدونست مرد پشت خط تسلیم شده، میلی برای ادامه نداره و با بستن چشمهاش دنبال مهری برای تموم شدن همیشگی گشته.
YOU ARE READING
𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃
Romance𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃 "کنسرت بزرگترین بوی بند جهان با اجرای شش نفره اعضا در سئول به پایان رسید. اعضا برای تور بزرگ خود در آمریکا آماده میشوند، همچین گفته میشود همگی از جواب دادن به سوالات درمورد کیم تهیونگ طفره میروند. با گذشت دوسال هنوز...