#part 20&21

362 38 24
                                    

"هاناهاکی"

از زخم‌ها گفتم، از اولین‌ها، از جنگیدن و نرسیدن از همه حرف زدم. دلتنگی رو کشیدم، غم رو رنگ زدم و تو رو بوسیدم.
این‌بار می‌خوام از هاناهاکی بگم، از عشقی یک‌طرفه و دردی زجرآور.
می‌دونی ماه‌آبی یه افسانه‌ی ژاپنی وجود داره که می‌گه وقتی کسی رو ببینیم و روحمون رو توی نگاهش جا بذاریم، از اون لحظه گل‌ها یا پروانه‌هایی توی وجودمون شروع به جوونه زدن می‌کنن. فکر کنم گل‌های وجود من فراموش نکن، بودن. چون تا آخرین لحظه تو پشت نگاهم بودی.
روز اولی که دیدمت وقتی لبخند زدی و بهم چشم دوختی اون گل توی وجودم بذر کوچیکی بود و بعد با هر لبخند، نگاه و لمس تو اون گل رشد کرد. عشق توی وجودم بیشتر شد و گل‌ها قوی‌تر شدن و وقتی اون گل برای عشقت کافی نبود پروانه‌های آبی‌رنگی هم شروع به رشد توی وجودم روی اون گل‌ها کردن. اما یک‌شب همه‌چیز عوض شد اون پروانه‌ها تلاش کردن از گلوم بیرون بزنن و اون گل تو وجودم رو به نابودی می‌رفت. درست همون‌جا بود که فهمیدم بهش می‌گن هاناهاکی. عشقی یک‌طرفه و دردی زجرآور. من خودم رو بخیه زدم، تکه تکه ولی فراموش کردم برای مقابله با اون درد ضعیفم. می‌گن شخص با سرفه‌های خونی اون گل‌ها رو بالا میاره و به دردناک‌ترین شکل ممکن پلک‌هاش رو می‌بنده و مرگ رو سفت در آغوش می‌گیره درست مثل کاری که من بعد از تو کردم؛ اما مطمئن نیستم مرگ من رو زنده پیدا کرده باشه!
حتما برات سواله چرا عشقمون رو یک‌طرفه خطاب کردم؟ چون تو، طوری من رو ترک کردی که انگار هیچ‌وقت عشقی نبوده! طوری که به هر تعریفی از عشق مشکوکم.
روی زمین افتادم، سرفه‌های خونی و دردناکی دارم، پروانه‌ها رو بالا آوردم و اون فراموشم نکن لعنتی باعث می‌شه حتی لحظات آخر هم تورو ببینم پشت پلکم و من هنوز دوستت دارم و دردت رو می‌پرستم هاناکیِ من.

روی زمین افتادم، سرفه‌های خونی و دردناکی دارم، پروانه‌ها رو بالا آوردم و اون فراموشم نکن لعنتی باعث می‌شه حتی لحظات آخر هم تورو ببینم پشت پلکم و من هنوز دوستت دارم و دردت رو می‌پرستم هاناکیِ من

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دستی به پلک‌های لجوجش که خواب رو ازش دریغ کرده بودن و به رنگ سرخی تن داده بودند کشید و مستاصل به خورشیدی که سخاوتمندانه توی قهوه‌ی چشم‌هاش طلوع کرد؛ چشم دوخت. پلک‌هاش سوزش عمیقی داشتن، گلوش خشک شده بود و رنگش پریده بود. تمام دیشب نشسته بود و از اون بی‌تفاوتی رنج کشیده بود، نشسته بود و قلبش رو درحال مچاله شدن، نفسش رو درحال خفه شدن و خودش رو درحال مرگ دیده بود. از اون مرگ اجباری کمر خم کرد و جملات جیمین وسوسه‌اش برای فرار رو افزایش داده بودن. فقط کافی بود پلک ببنده و فرار کنه، امکانش بود؟ رها شدن از اون پیله‌ی جنون امکان داشت؟ اگر از اون پیله خارج می‌شد پروانه می‌شد یا پوچی؟
از تناقض حرف‌های قبل مسافرت و شب قبل جونگ‌کوک کمر خم کرد و لب‌هاش به آه باز شدن، آهی سوزناک و نفسی که انگار از درون خون‌ریزی به همراه داشت.
با سر درد مزمنی سروکله زد و بسته قرص بی‌فایده‌ای رو برای تسکین به‌خورد خودش داد، قرص‌هایی که به‌ بی‌رنگی روح ترک خورده‌اش بودن.
با حس عطر پسر کوچیک‌تر آروم نگاهش رو بالا کشید و قرص‌ها رو زیر کوسن مبل زد. جونگ‌کوک به آرومی از پله‌ها پایین اومد، لبخندی نداشت، رنگ نگاهش خنثی بود و حتی نیم‌نگاه کوتاهی هم حواله‌ی پسر روی مبل نکرد. زمزمه‌های کوچیکی مثل پیچکی هرز با دست‌های آلوده به مغز تهیونگ چنگ زدن و فریاد زدن:

 𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃Where stories live. Discover now