"پانتومیم"
دقیقا نمیدونم چهزمانی باهاش آشنا شدم، تئاترهای کودکی بود یا زمانی که تو رو دیدم و بهم گفتن تلاش کن کوچکترین چشم هرزی پی به عشقی که توی وجودت ریشه زده نبره، چون عشقم گناه و خودم گناهکار خطاب میشدم برای مردمی که کوچکترین ایدهای از عشق نداشتن. اونجا بود که یاد گرفتم پانتومیمباز باشم، بهجای کلمات با چشمهام ببوسمت، بهجای دستهام با نگاهم نوازشت کنم. اوایل اونقدرها هم بد نبود، شبیه چالش بود من کلمات رو دریغ میکردم و با رفتارم عشق رو به تو نشون میدادم درست مثل حدس زدن سختترین کلمات توی پانتومیم، ولی گذر زمان همیشه ترسناک بوده، گذر زمان ثابت کرد ما پانتومیمبازهای قهاری نیستیم، ثابت کرد اون عشق فریاد بلندیه و ما زیر بهمن سهمگینی پنهان نشدیم، لایهی شفافی دورمون پیچیده و همه اون نور رو لمس میکنن، نوری که عشق تو بود.
من تلاش کردم پانتومیمباز بمونم، ولی تو نه، تو همیشه دویدی تا به دوربینها، مردم و طرفدارها بگی چیزی به اسم عشق نسبت به من داری، حتی اگر من ازت دور میشدم تو باز تلاش میکردی با لبخند قشنگت و نکاه بوسیدنیت به همه مشون بدی پسری مثل من رو میپرستی.
دوست داشتم بدونم تا بهحال از خودت پرسیدی این پسر لیاقت عشقم رو داره؟ این پسر که یکبار هم داد نزده چطور عاشقمه لیاقت عشق من رو داره؟
نمیدونم از خودت پرسیدی یا نه! ولی من بارها پرسیدم نکاهم به اندازهی کافی ستایشت رو میرسونه؟ لبهام به اندازه کافی دوستت دارم رو روی لبهات بوسیدن؟ سرانگشتهام به اندازهی کافی دستهای غمگینت رو در آغوش گرفتن؟
نمیدونم و حدسی هم ندارم ولی تو الان اینجایی و من باز دارم مثل گذشته پانتومیم بازی میکنم ولی تجربه نشون داد پانتومیمبازی که دوباره داریم تکرارش میکنیم راه نجات نیست.
———— ————
آرنجش رو روی چشمهاش قرار داد تا از شر نور مزاحمی که به پلکهای خمارش شلاق میزد راحت بشه، دم عمیقی گرفت و آه کلافهای کشید.
سرش بهشدت نبض میزد و به خوبی میدونست اثر الکیه که دیشب با بیپروایی تمام نوشیده.
تهیونگ آدم علاقهمند به الکی نبود و شاید توی طول زندگیش دوبار الکل نوشیده بود ولی این سردردها رو میشناخت، چون برخلاف خودش، جونگکوک علاقهی عجیبی به الکل داشت و تقریبا هر شب مینوشید و صبح روز بعد سرش رو توی گردن تهیونگ فرو میکرد و مدام از درد سرش غر میزد تا بلکه توجهای از تهیونگ دریافت کنه.
به سختی تلاش کرد تا لبخندی که از یادآوری اون روزها میخواست روی لبهاش نقش ببنده رو پنهان کنه.
•|فلش بک|•
دم عمیقی از عطر قهوه گرفت و خیره به ماه نرم و خشدار گفت:
_ بنظرت آخرین نقطه زمین کجاست کرنسیایِ من؟
+ آخرین نقطهی زمین، یه جای سفیدِ که دستاتهات رو گذاشتم تو دستهام و باهم به کبودی ِ آسمون آبیِ رنگ و رو رفتهی روبهرومون نگاه میکنیم و من میبوسمت.
تهیونگ هوم رضایتمندی کشید و انحنای لبهاش به لبخند شیفتهای بالا کشیده شد.
بند انگشتهای کشیده و دلتنگش رو نوازشگر روی پهلوهای تهیونگ حرکت داد و درحالی که نرمهی بوسیدنی تبدار گوشش رو به آرومی میمکید، بدنش رو از پشت سر بین تن خودش حبس کرد.
نگاهش رو به برق کمرنگ شدهی مهتاب داد و زیر گوش تبدارش زمزمه کرد:
+ آبی بهت میاد.
تهیونگ لبخندی زد و انگشتهاش رو روی دستهای جونگکوکی که روی شکمش قفل شده بودن کشید.
+ آبی قشنگه.
_ اعتراف بزدلانهای بود.
تهیونگ آروم گفت و خندید.
بند انگشتهای کشیده و دلتنگش رو، مالکانه زیر پیراهن و نافِ تهیونگ حرکت داد و خیره به پوست نیمهکبود و گر گرفتهی گردنش که آثار عشقبازی دیشب رو نشون میداد، بوسهی کوتاهی روی همون نقطه به جا گذاشت.
+ ولی آبی هنوزم قشنگه.
کوتاه اما جدی به زبون آورد و بازدم سنگینش رو جایی نزدیک به نبض تپنده تهیونگ رها کرد.
_ من آبی نیستم، من تهیونگم، من کنارتم یه رنگ نیستم فقط اسمم رو به زبون بیار لبخند.
تن تهیونگ رو بین دستهای خودش چرخوند و انگشتهای گرم و کشیدهی دست آزادش رو به نرمی روی گونهی پسرک حرکت داد و درحالی که بوسهی سبکی پشت پلکهای لرزونش به جا میگذاشت، بدنش رو بیشتر از قبل به آغوش کشید و زمزمه کرد:
+ دوستتدارم، آبی رنگپریدهام.
•| پایان فلشبک|•
آرنجش رو از روی چشمهاش برداشت و روی تخت نیمخیز نشست، نگاهی به چهره جونگکوک انداخت که
ریتم نفسهای گرمش به آرومی در حال تکرار بودن، چتریهای شبرنگ و لختش پشت آرامشِ پلکهاش سایه انداخته بودن و پوست لطیف و حساسش به بیرنگی تن داده بود.
اما خوابِ چشمهای شبرنگش به کدوم رویایی دل داده بودن؟
_ چرا نمیتونم نگاهم رو ازت بگیرم کرنسیا؟
تهیونگ فکر کرد زندگی، کاملاً یک شوخی شوکهکننده از طرفِ یک استندآپ کمدین ناشی بوده.
با خودش فکر کرد از چهره جونگکوک متنفره،
از لبهایی که توی خواب به نرمی از هم فاصله گرفته بودن، لبهای که روزی بوسهگاهش بودن و حالا پیرسینگ سردی رو روی خودشون داشتن، از چشمهایی که بسته بودن و بلندی مژههای تاریکش رو به رخ میکشیدن، مژههایی که پوست لب تهیونگ رو میسوندن تا پشت خطِشون بوسه بکاره و ابروهای کشیدهای که به پیرسینگ دیگهای مزین شده بودن.
دستش رو روی چشمهاش گذاشت و پلک بست، تمام سرش نبض میزد و لعنت به چهره جونگکوکی که چشمهاش بسته بودن و نمیتونستن درد رو ازش بگیرن، تهیونگ بهخوبی میدونست جونگکوک مرهم همهی دردهاشه، دیدن جونگکوک همه احساسات دردآوری که قلبش رو مچاله میکردن و به روحش سوهان میکشیدن رو ناپدید میکرد درست مثل ناپدید شدن ذرات معلق غبار در هوا.
با نارضایتی پلکهاش رو از هم جدا کرد و بلند شد تا دوش کوتاهی بگیره.
با دیدن قفسهسینه جونگکوک که به آرومی بالا و پایین میشد نیشخند شیطانی زد و پاش رو روی قفسه سینه پسر کوچکتر گذاشت و از روش رد شد.
نفس جونگکوک توی خواب قطعشد و چشمهاش با شوک باز شدن، دهانش رو آروم باز کرد و ریههاش از بیهوایی به تقلا افتادن، صورتش به سرخی کمرنگی تن داد و به سرفه افتاد.
دستش رو چندبار محکم به قفسه سینه خودش کوبید تا از شدت سرفههاش کم کنه.
تهیونگ ایستاد و با لبخند نظارهگر شاهکاری شد که خلق کرده بود.
جونگکوک وقتی از منظم شدن نفسهاش مطمئن شد دم بریدهای گرفت و گفت:
+ به عینک نیاز داری تهیونگ؟ کوری مگه؟
تهیونگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و همونطور که سمت در حموم میرفت با خنده گفت:
_ آره هیکل فاکیت برای دیدن خیلی کوچیکه.
تهیونگ آروم وارد حمام شد و به انعکاس چهره خودش تو آیینه لبخند گرمیزد.
جونگکوک سرش رو روی بالشت انداخت و با صدای بلندی غرید:
+ احمق خنگ.
_ دارم میشنوم جئون.
جونگکوک چشمهاش رو چرخوند و گوشیش رو برداشت تا پیامهاش رو چککنه.
" سلام جونگکوک، هرچی زنگ زدم برنداشتی، ساعت یک مصاحبه دارید، ولی حداکثر دوازده اونجا باشید، تهیونگ حتما با خودت بیار و مطمئن شو دوربینها شکارتون میکنن."
جونگکوک پوزخندی زد و با سفارش دادن سوپخماری گوشی رو روی عسلی گذاشت و بلند شد.
پلههارو یکی دوتا طی کرد و با رسیدن به آشپزخونه قوطی قرصهاش رو بیرون کشید.
قرص آبی رنگ رو بین انگشت شست و سبابهاش گرفت و انحنای لبهاش به لبخند دلگیری بالا کشیده شد.
+ آبی، آبی رنگ پریدهامون برگشته اون اینجاست.
آه کلافهای کشید و قرص رو با یک لیوان آب خورد.
_ قرص مصرف میکنی؟
با زمزمه تهیونگ آروم سمت عقب برگشت و با دیدن موهای خیس تهیونگ و قطرات آبی که از روی موهای مواجش سر میخوردن و روی پیراهنش مینشستن اخم عمیقی مابین چتریهاش سایه انداخت.
+ چرا موهات رو خشک نکردی؟
جونگکوک تلخ گفت و تهیونگ بند انگشتهاش رو بین موهاش فرو برد و با تکون دادن سرانگشتهاش بین موهاش بیخیال گفت:
_ خب حال نداشتم، حالا هرچی، جوابم رو ندادی!
+ شاید چون بهت مربوط نیست.
جونگکوک همونطور که از آشپزخونه بیرون میرفت تا سمت طبقه بالا بره زمزمه کرد و تهیونگ شونههاش رو آویزون کرد و روی صندلی پشت میز نشست و سرش رو روی میز قرار داد بازدم تلخش رو بیرون داد.
+ بلندشو.
بعد از لحظاتی با صدای عصبی جونگکوک پوف کلافهای کشید و آروم سرش بلند کرد و غرید:
_ چته تو؟
جونگکوک صندلی تهیونگ رو عقب کشید و خودش بین بدن تهیونگ و میز قرار گرفت، حوله بین دستهاش رو روی موهای خیس تهیونگ قرار داد و به آرومی مشغول گرفتن نم موهاش شد.
تهیونگ با سرانگشتهاش پارچه شلوارش رو گرفت و فشار داد تا جایی که بند انگشتهاش رو به سفیدی رفتن، زبونش رو روی لبهای خشکش کشید و آروم گفت:
_ من، خودم میتونم موهام رو خشک کنم جئون.
جونگکوک فشاری به موهاش وارد کرد و خسته و دلگیر گفت:
+ من جونگکوکم شبدر، جونگکوکِتو!
صدای زنگ در بلند شد و تهیونگ عمیقا میخواست به کلیسا بره و بابت این زمانبندی بارها و بارها شکرگذاری کنه.
جونگکوک سمت در رفت و تهیونگ دوباره سرش رو روی میز قرار داد، گونهاش رو به میز فشار داد که باعث شد لبهاش جلو بیان.
جونگکوک با پرداخت صورتحساب در رو به آرومی بست، سمت آشپزخونه رفت و سوپ رو توی ظرف مناسبی ریخت و جلوی تهیونگ گذاشت.
+ احتمالا سردرد داری، سوپ خماریه بخور برات خوبه، بعدهم آماده شو ساعت یک مصاحبه داریم.
تهیونگ سرش رو بلند کرد و با برداشتن قاشقش کمی از سوپ رو چشید.
جونگکوک به آرومی با بندانگشتهاش، تارهای مشکی و مواج تهیونگ رو از صورتش کنار زد و باعث به سرفه افتادن تهیونگ شد.
لیوان آب رو جلو کشید و تهیونگ کمی نوشید.
_ مشکل فاکیت چیه جئون؟
جونگکوک معصومانه شونه بالا انداخت و گفت :
+ مشکل؟ چه مشکلی بیبی؟
تهیونگ با پاش به پای پسر کوچکتر کوبید و راضی از شنیدن آخ بلندش با سرخوشی گفت:
_ به من نگو بیبی عوضی.
+ چرا؟ لحظات هات تختمون یادت میاد و خی... آخ.
تهیونگ لیوان رو زمین گذاشت و به چهره خیس جونگکوکی که آب رو روش خالی کرده بود چشم دوخت.
_ حقت بود، خفهشو.
انحنای لبهای جونگکوک به لبخندی بالا کشیده شد.
تهیونگ بعد از تموم کردن سوپش سمت طبقه بالا رفت تا لباس بپوشه، همینکه وارد شد جونگکوک هم وارد اتاق شد و پیراهنش رو از تنش درآورد و بعد هم شلوارک رو پایین کشید و با یه باکسر پشت به تهیونگ ایستاد.
تهیونگ مردمکهاش رو گشاد کرد و تند گفت:
_ هی، چیکار میکنی من اینجام...
جونگکوک از روی شونهاش نگاهی به تهیونگ انداخت و با زدن پوزخندی گفت:
+ آبی، چیزی نیست که قبلا ندیده باشی، رد اون ناخونای کوچولوت قبلا رو کمرم میموند و اون پایین رو هم خیلی خوب می....
_ خفهشو، قسم میخورم میکشمت عوضی.
+ دو _ دو شدیم هیونگ.
جونگکوک با لحن شیطونی گفت و یا بیرون کشیدن شلوار جین زاپدار و و هودی مشکیرنگ و کت چرمی مشغول تعویض لباسهاش شد.
_ منظورت چیه؟
+ دیروز که برگشتی روی پلهها گفتی یک_هیچ دیشب و مستیت روهم دوهیچ حساب میکنم.
روی میز شدیم دو_یک، الان شد دو_دو.
جونگکوک با انگشتهاش نشون داد و لبخندی به چهره عصبی تهیونگ زد، با برداشتن کتش جلو رفت و با فوت کردن توی گوش تهیونگ، زیر گوش تبدارش آروم زمزمه کرد:
+ تو ماشین منتظرتم بیبی.
بیرون رفت و صدای فریاد تهیونگ لبخند شد روی لبهاش.
_ فاک بهت جئون.
با زنگ خوردن تلفنش همونطور که مشغول انتخاب لباس بود گوشی رو روی اسپیکر قرار داد.
_ تهیونگ....
لبخند شرمندهای زد و گفت:
_ لارا، ببخشید که زنگ نزدم ما رسما دراما داشتیم اینجا...
_ مشکلی نیست، خودت خوبی؟ ته، اذیت که نمیشی؟
پیراهن سفید رنگی رو بیرون کشید و همونطور که دکمههاش رو میبست زمزمه کرد:
_ من... من خیلی احمقم که دلم بغل جونگکوک رو میخواد لارا؟
_ ته عزیزم....
زبونی روی لبهاش کشید و با پوشیدن شلوار جذبی، موهاش رو بهم ریخت و گفت:
_ من خوبم زودتر بیا الان باید برم مصاحبه داریم.
_ باشه، مراقب باش.
تهیونگ سری تکون داد و با قطع کردن تماس سمت پارکینگ رفت.
جونگکوک با دیدن تهیونگ بوق زد تا متوجهاش بشه، تهیونگ آروم در رو باز کرد و نشست.
+ شبدر، میدونم که با من مشکل داری ولی جلوی دوربین لطفا درست رفتار کن.
تهیونگ نگاهی به نیمرخ جونگکوک انداخت و بعد به دستهای فاکیش که روی فرمون فیکس بودن، لبش رو لیسید و گفت:
_ چرا؟ نگران خراب شدن وجه خوبتی؟
+ نه نگران توام، بعد دوسال غیبت بیدلیل برگشتی و وقتشه جواب بدی.
تهیونگ از پنجره به بیرون نگاه کرد، دلتنگ سئول بود، دلتنگ قدم زدن با جونگکوک بود، دلتنگ همهچیز بود و در عینحال دلتنگ هیچچیز نبود، تهیونگ پارادوکس عمیقی از خواستن و نخواستن توی وجودش داشت.
_ باور کن نه تو، نه کمپانی دوست ندارید دهنم رو باز کنم و علت فرارم رو توضیح بدم.
+ درسته.
جونگکوک در برابر لحن دلگیر تهیونگ صادقانه لبزد.
چشم از خیابون گرفت و باز به نیمرخ جونگکوک خیره شد.
_ هنوز نمیخوای بهم بگی چرا جونگکوک؟
+ بلاخره صدام زدی.
جونگکوک خوشحال گفت و بعد ادامه داد:
+ گذشتهها گذشته.
تهیونگ سری تکون داد و با زدن لبخند دلگیری گفت:
_ اون گذشته من رو از تو گرفت، تورو از من.
+ اشتباه نکن آبی رنگپریدهام، تو هیچوقت از من نرفتی، اگه دیداری هم نباشه، حتی اگه لمسی هم نباشه... برای بعضیها همیشه تو دلمون جا هست؛ توام یکی از اون بعضیهایی شبدرم.
تهیونگ چشم از جونگکوک گرف و گفت:
_ بستنی میخوام.
+ چی؟
تهیونگ چرخی به چشمهاش داد و گفت:
_ وایسا برم بستنی بخرم بیام.
جونگکوک ماشین رو نگهداشت و گفت:
+ شلوغه میشناسنت.
_ مهم نیست صبر کن برمیگردم.
+ منم میام.
تهیونگ یه تای ابروش رو بالا انداخت و با کج کردن لبش گفت:
_ کجا بسلامتی؟
دستی بین تارهای تیرهرنگش کشید و گفت:
+ چون باید دوربینها ببیننمون، همین.
تهیونگ سری تکون داد و پیاده شد، جونگکوک هم پیاده شد پشت سرش سمت کافه رفتن.
دختر جوونی که ایستاده بود برای گرفتن سفارشها با دیدن تهیونگ دستش رو روی دهنش گذاشت و جیغ خفهای کشید.
تهیونگ نرم خندید و گفت:
_ ببخشید من یه بستنی توتفرنگی میخوام و یه شیرموز.
جونگکوک از توجه زیر پوستی تهیونگ لبخند محوی زد.
_ وای، من یه تهکوک شیپرم و الان به آرزوم رسیدمممم، دیدنتون کنار هم، چه بهم میایید.
دختر با لحن ذوق زدهای گفت و جونگکوک لبخندی بهش زد و دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و با لحن شادی گفت:
+ هوم، ممنون از تعریفت گرل، ولی ما مصاحبه داریم و نباید دیر برسیم پس میشه سفارش رو حاضر کنید؟
دختر سری تکون داد و ازشون دور شد.
بند انگشتهای جونگکوک دور کمرش داغ بودن و گرمارو توی تنش مینشوندن، بین دستش تکونی خورد و با عصبانیت گفت:
_ ولم کن.
جونگکوک آروم فکش رو روی شونه تهیونگ قرار داد.
+ انقد وول نخور، دارن ازمون عکس میگیرن.
_ من دوربینی نمیبینم.
+ من میبینم.
در حقیقت جونگکوک هم نمیدید فقط الان اون آرامش رو نیاز داشت پس دروغ گفتن زیاد هم بد نبود.
بعد از گرفتن سفارشهاشون سمت ماشین رفتن که تهیونگ با آرنجش توی شکم جونگکوک کوبید.
+ هی هی باز چته جفتک میندازی تو؟
_ بکش دستت رو بوزینه رسیدیم.
جونگکوک چینی به بینیش داد و با اکراه تهیونگ رو رها کرد.
سوار ماشین شدن و خیلی زود به محل مصاحبه رسیدن، استایلیست ها و میکاپ آرتیستها مشغول رسیدن بهشون شدن و بعد از تموم شدن کارشون سمت بقیه اعضای گروه رفتن.
یونگی طبق معمول شبیه گربههای عصبانی بود که انگار بزور از تخت جداش کرده بودن و بهش قول داده بودن اگه پیشی خوبی باشه براش تنماهی میخرن، البته یونگی با نارنگی بیشتر گول میخورد.
جیمین مشغول گوشیش بود و با دیدن تهیونگ بلند خندید.
_ هی رفیق، دیشب غوغا کردی.
_ خفهشو.
هوسوک یکی از نارنگیهای یونگی رو برداشت و با زدن لبخند شیرینی گفت:
_ جیمین برامون تعریف کرد و حقیقتا باید برای کوک مدال صبر بخرم.
جونگکوک از دنیا بریده آهی کشید و کنار یونگی ایستاد
دست دراز کرد تا یکی از نارنگیهارو برداره که یونگی محکم پشت دستش کوبید.
+ آخ، هیونگ چته؟
یونگی چشمهاش رو چرخوند و گفت:
_ به نارنگیهام دست نزن.
جونگکوک مثل یه بچه تخس دستهاش رو به کمرش زد و شاکی گفت:
+ پس چرا هوبی برداشت؟
_ چون اون هوبیه، تو هوبی نیستی یونو؟
یونگی بیخیال گفت و هوسوک نرم خندید.
جونگکوک دم عمیقی گرفت و پشت سر تهیونگ ایستاد، فکش رو روی شونه پسر بزرگتر قرار داد و آه آزردهای کشید.
+ اون عوضی به هوبی نارنگی داد اما به من نه، ته اینا خیلی منو اذیت میکنن.
بند بند وجود تهیونگ میخواست برگرده صورت آویزون پسر رو قاب بگیره و بعد از اینکه ذره ذرهاش رو بوسید بهش بگه خودم برات میخرم فقط لبهات رو آویزون نکن، ولی در عوض نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
_ زاویه فکت خیلی قشنگه جئون.
با شنیدن صدای پیدینیم که علننا داشت به نزدیکی بیش از حدش به تهیونگ تیکه مینداخت، لبخند نرمی زد و بیخیال گفت:
+ آره ولی روی گردن تهیونگ قشنگتره.
تهیونگ پلکهاش رو روی هم قرار داد و آروم گفت:
_ من بر نمیگردم و توی دهنش نمیزنم، آره من نمیزنمش، من... نمیزنمش.
استف دیگهای کنارشون ایستاد و گفت:
_ کنار هم میشینید، تهیونگ مثل سابق با جونگکوک رفتار کن لمس و اینا...
+ قبلا سانسورمون میکردید.
جونگکوک با لحن شکاکی گفت و استف سری تکون داد و گفت:
_ خواسته کمپانیه لطفا، لبخند یادتون نره.
جونگکوک و تهیونگ کنار هم نشستن و هردو دم عمیقی از فضای سنگین گرفتن.
یونگی به آرومی دستش رو بین موهای هوسوک فرو برد و درستشون کرد.
_ ممنون.
_ خواهش میکنم، نارنگی میخوای؟
هوسوک خندید و گفت:
_ تو داشتی کوک رو میکشتی بخاطرش.
یونگی شونهای بالا انداخت و با زدن لبخندی که لثههای بانمکش رو به نمایش میذاشت گفت:
_ خب اون جونگکوکه، تو هوسوکی، ویتامین من یادت که نرفته؟
هوسوک لبخند گرمی زد و آروم روی شونه یونگی کوبید.
با صدای تصویربردار همه آماده شدن و ضبط زنده شروع شد.
مجری بعد از معرفی خودش و معرفی اعضا نگاهش رو روی تهیونگ ثابت کرد و گفت:
_ امروز ما در بین گروه، کیمتهیونگ رو هم میبینیم که بعد از دوسال توی فعالیتهای گروهی شرکت کرده و ما سوال همهتون رو ازش میپرسیم، اینکه آقای کیم دوسال پیش چه اتفاقی افتاد، شما شبانه کره رو به مقصد فرانسه ترک کردید بدون هیچ اطلاع قبلی من بیاد دارم حتی کمپانیتون شوکه شده بود.
تهیونگ کف دستهای عرق کردهاش رو روی پارچه شلوارش قرار داد، انحنای لبهاش به لبخندی بالا کشیده شد.
_ خب، من اون روزها هیت زیادی میگرفتم، و روحیه خوبی نداشتم و موندنم توی گروه باعث تضعیف روحیهی بقیه همه میشد برای همین کمی فاصله گرفتم.
لبخند زد؛ درست به اندازهی سوزِ قلبی که قصد به فاش کردن دردش نداشت، پلکهاش کمی میسوختن و نفسهاش برای شمارش درخواست میکرد، تلخی گلوش رو پایین فرستاد و سرانگشتهای یاغیش رو به آرومی پشت گردن جونگکوک کشید، برای نمایشی که ازش خواسته بودن میخواست بهترین بازیگر باشه.
جونگکوک پلکهاش رو روی هم قرار داد و از حس نوازش آشنایی که خودش رو ازش محروم کرده بود لبخند دلگیری زد، دستش رو روی ران پای تهیونگ گذاشت و آروم به حالت نوازش دستش رو روی پاش تکون داد، برای هر لمسی از سمت تهیونگ تشنه و دلتنگ بود، قلب خاموشش تند میتپید و صدای تپشهاش گوشهای خودش رو شرمنده کرده بود.
_ خیلیخب، جناب جئون زمان نبود وی برای شما چطور گذشت؟
پلکهای آرامش گرفتهاش رو به آرومی باز کرد، لبخند دلگیری زد و گفت:
+ نبود هیونگ برای هممون سخت بود، هیونگ برای ما همهچیزه و نبودنش به طرز عجیبی دردآور بود.
نگاهی به چهره تهیونگ انداخت چتریهای تیرهرنگش سردتر از همیشه به نوازش پلکهاش تن داده بود و برق مردمکهای دلگیرش خسته بودن.
بند انگشتهای تهیونگ دست از نوازش گردنش کشیدن.
جونگکوک برای از دست دادن اون نوازش گرم و آشنا دلگیر بود.
سرش رو آروم خم کرد و زیر گوش تهیونگ گفت:
+ چی غم نشونده بین چشمهایی که دنیامن کوچولوی رنگین کمونیم؟
_ هیچی، من خوبم...
تهیونگ با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشت به زبون آورد و بازدم سردش رو به سختی بیرون فرستاد.
تمام طول مصاحبه تهیونگ دلگیرتر از قبل نشسته و بود برق چشمهای عسلی رنگش با تیرگی عجیبی همآغوش شده بودن.
دقایق پایانی مصاحبه بود، جیمین و نامجون عکس برداری داشتن، جین باید برای دیدن برادر زادهاش میرفت.
_ هوبی بریم خونه من، نظرت چیه؟
یونگی گفت و منتظر نظر هوسوک موند.
هوسوک نگاهی به تهیونگ و جونگکوک انداخت و گفت:
_ بهتره تنها بمونن یمدت، بریم گلبرگ.
_ هوسوک اینطوری صدا زدنم رو تموم کن.
هوسوک نرم خندید و بند انگشتهاش رو به نرمی میون انگشتهای پسر بزرگتر حرکت داد.
_ باشه، خنج نکش پیشی بریم.
_ هوسوککک.
یونگی تند اعتراض کرد و بازهم صدای خنده هوسوک روی رگهای قلبش نشست و باعث شد بخنده.
تهیونگ کنار جونگکوک ایستاده بود و اون عمیقا سرگرم بحثش با مجری بود.
بند انگشتهاش به آستین جونگکوک فشار آوردن و با پایین کشیدنش ازش توجه خواست.
جونگکوک ببخشیدی گفت و سمت تهیونگ برگشت.
+ جانم شبدر؟
_ میشه سوییچ رو بدی؟ تو ماشین منتظر میمونم.
جونگکوک لبخند گرمی زد و گفت:
+ میرسونمت.
تهیونگ سری تکون داد و همراه جونگکوک سمت ماشین رفت تا به خونه برن.
با رسیدن به خونه تهیونگ زودتر وارد شد و صدای گرم جونگکوک رو شنید.
+ استراحت کن، من میرم بیرون با دوستام قرار دارم قبل اون برنامه برمیگردم یکم استراحت کنم.
تهیونگ شونهای بالا انداخت و سمت پلهها رفت تا لباسهاش رو عوض کنه و صدای بسته شدن در رو شنید.
_ بدرک برو وقت بگذرون به من چه.
لباسش رو با یه تیشرت و شلوارک سفید عوض کرد و سمت آشپزخونه رفت.
_ خیلی خب پلن A گند زدن به آشپزخونه، جونگکوک وسواسیه فقط یکم کثیف کاری نیازه، پلن B وقتی جونگکوک اومد مظلوم نمایی میکنم.
لبخندی به تفکرات خودش زد و سریع سمت کابینت رفت تا پودر کیک رو پیدا کنه.
با پیدا کردن آرد از صافی ردش کرد و بعد بیکینگ پودر رو برداشت که بریزه روش، ولی پودر از بین دستش سر خورد و کف آشپزخونه رو به رنگ سفیدی مزین کرد.
تخممرغها رو از یخچال بیرون کشید و روی جزیره گذاشت، روغن رو هم برداشت.
شکر، شیر وانیل و تخممرغ هارو مخلوط کرد و بعد با آرد میکس کرد تا ترکیب یکدستی بدست بیاره.
قالب رو آماده کرد و فندک جونگکوک رو از کنار فر برداشت و بین دستهاش گرفت تا بعد جای مناسبی قرارش بده مواد رو توی قالب ریخت و بعد درون فر گذاشت.
کش و قوسی به بدن خستهاش داد و به کف آشپزخونهای که پر بود از بیکینگ پودر چشم دوخت.
صدای زدن رمز در با صدای مهیب انفجاری ترکیب شد و تن تهیونگ یخ بست و فقط یکچیز توی ذهن تهیونگ نقش بست فندک!
جونگکوک رمز رو زد و با شنیدن صدای بلندی فورا در رو به جلو هل داد و وارد شد.
جلوی کانتر ایستاد و به تهیونگی نگاه کرد که سر و صورتش رو آرد پوشیده بود و فری که ترکیده بود.
_ من... فندک برداشتم بعد پیشم افتاد تو کیک... یادم... یادم رفت برش دارم... بعد...
جونگکوک انگشت اشارهاش رو روی لبهای خودش قرار داد و از تهیونگ سکوت خواست.
فر با صدای بلندی نابود شده بود و آشپزخونه رو به زیباترین شکل ممکن نابود کرده بود. و این وسط کیوت شدن تهیونگ با اون صورت آردی نمیذاشت دعواش کنه.
_ تقصیر خودته که فندکت گذاشتی اونجا.
+ چی الان انداختی گردن من؟
تهیونگ در برابر لحن ناباور جونگکوک سری تکون داد و
جونگکوک سرانگشتهای یخزدهاش رو پشت پلکهای نیمهسوزش کشید و با صدای بلندی خندید و سمت پلهها رفت، بین خندههای عصبیش گفت:
+ دیگه خسته شدم از دستت، میرم بخوابم.
تهیونگ خجالت زده کمی تو جاش تکون خورد و بعد سمت فر برگشت.
_ فندک عنتر.
گوشی موبایلش رو برداشت و با گرفتن شماره مدنظرش تماس رو وصل کرد و بعد از گفتن درخواستش گوشی رو قطع کرد، یکساعتی پایین نشست تا جونگکوک راحت استراحت کنه، از حمام طبقه پایین استفاده کرد.
با شکار عقربههای فراری ساعت از جا بلند شد تا هم جونگکوک رو بیدار کنه هم خودش لباس عوض کنه، امشب توی کاخ آبی با رئیس جمهور ملاقات داشتن تا به عنوان سفیران کره شناخته بشن.
بدن خستهاش رو بهزور از روی پلهها بالا کشید و با شنیدن زمزمه جونگکوک پشت در ایستاد.
_ نه، نبودن تهیونگ برامون سخت بود، گفتم که نه اون گذشته کوفتی رو تکرار نکنید و بذارید تموم بشه حرفی ندارم دیگه قطع میکنم.
_ گفتی نبودم براتون سخت بود؟
گیج از به گوش رسیدن زمزمهی کوتاه اما غافلگیر کنندهی تهیونگ، برقی از ستون فقراتش گذر کرد و بدون مکث به سمت مخالف برگشت و به مردمکهای سرد و تلخ تهیونگ چشم دوخت.
+ ته... من...
تهیونگ کامل وارد اتاق شد و یا دستش وسایل روی میز رو ریخت و بلندتر گفت:
_ جوابم رو بده سخت بود؟ خودت من رو ترک کردی با کارهات تو... چی سخت بود؟ چرا صدات لرزید موقع حرف زدن که من باور کنم راست میگفتی؟
+ آبی من...
جونگکوک مستاصل گفت و تهیونگ خفهشویی زمزمه کرد.
_ چی توی اون گذشته کوفتی رخداده؟
جونگکوک چتریهاش رو کلافه به سمت بالا هدایت کرد و با درموندگی گفت:
+ رنگِ نگاهِ خسته و غمگینت برای گوش سپردن به تلخترین بخش داستان هنوزم پافشاری میکنه، ریتم تپشهای سرد و کوتاهت، لبهای رنگ پریدهات بیقرارتر از همیشه به قصدِ یادآوری صفحهی غبارآلود و فراموش شده گذشته دارن اصرار میکنن، ولی تهش تلخ تره.
تهیونگ جلو رفت و خیره به مردمکهای تاریک جونگکوک عمیق و دلتنگ گفت:
_ بذار بشنومش.
+ هیونگ، فكرت مغزم رو داره كم كم ميجوعه و تف ميكنه بيرون، سرمو گرفته و داره صاحب میشه، کم مونده دیوونه بشم ،چرا انقدر بهم بی توجهی میکنی، چرا دنبال اون گذشتهای؟
جونگکوک با بیچارگی گفت و تهیونگ عصبیتر از قبل با صدای بلندی گفت:
_ کسی که دوستت داره، هیچوقت طعم تلخ بیتوجهی رو بهت نمیچشونه پس به این فکر کن که من ازت متنفرم نه حتی متنفر هم نیستم، تنفر هم یه حسه مثل عشق من ترجیح میدم نسبت به تو بی حس باشم خیلی چیزا از "تنها بودن" ترسناکتر و بدتره مثلا، بودنِ با تو... جونگکوک.
انگشتهاش یخ کرد دستش از حرکت ایستاد بس نبود این همه شکستن؟ چرا تهیونگ عقب نشینی نمیکرد چرا شمشیر از رو بستش رو غلاف نمیکرد ؟ تلخی جا گرفته بین گلوش قصد پایین رفتن نداشت، سوزش مابین چشمهاش قصد باریدن داشت و بدن لرزونش تقاضای آغوش داشت، چرا تهیونگ مثل همیشه بغلش نمیکرد و سیبک گلوش رو نمیبوسید؟
+ من عوض نشدم تهیونگ من همیشه برات جونگکوکم.
جونگکوک تلخ و خشدار گفت و دنبال کمی امید توی چشمهای روبروش گشت.
تهیونگ چشمهای سردش رو به چشمهای نمناک جونگکوک دوخت و لب زد:
_ میدونی شبا برای اینکه خوابم ببره تعداد زخمهایی که تو بهم زدی رو میشمارم؟
جونگکوک ترسیده و امیدوار لب زد:
+ درستش میکنم تهیونگ، اگه... اگه تو بذاری از اول رابطمون رو میسازیم، هوم آبیِ رنگ پریدهام؟
تهیونگ خندید سرد تلخ و بدون هیچرحمی گفت:
_ رابطهای که یه بار خراب شده هیچوقت مثل بار اولش نمیشه. شاید درست بشه اما هیچوقت مثل قبل خوب نمیشه، چون من دیگه میدونم از تو هرچیزی بر میاد، دیگه میدونم وقتی بهم میگی همیشه کنارتم ممکنه یه روزی هم برسه که خیلی راحت از کنارم بری، یا میدونم وقتی بهم نگاه میکنی و میگی چرا زودتر پیدات نکرده بودم، یه روزی هم میرسه که بهم میگی کاش اصلا هیچوقت نمیدیدمت... میدونی، وقتی یکی یه بار گند زده و همهچیز رو خراب کرده دیگه اون آدمه برات قابل باور نیست، دیگه نمیتونی همهجوره قبولش داشته باشی حتی اگه اون جداً تغییر کرده باشه و اون آدم سابق نباشه چون تا میای یه حرفایی رو بهش بزنی، یه کارایی رو براش بکنی هی با خودت میگی نکنه دوباره اذیتم کنه؟ نکنه دوباره منتظر یه فرصت مناسبه تا زهرش رو بریزه؟ نکنه همه این رفتاراش اداست؟ اونجاست که دیگه هیچ کدوم از کارایی که برات میکنه به چشمت نمیاد و برات قشنگ نیست.
درسته، تهیونگ زخم میداد؛ زخمی از جنس مردمکهایی غرق شده، کلماتی کر کننده و انعکاسِ محو شدهای از بلورهایی که اجازهی اشک شدن و باریدن نداشتن، باید از نیازِ قلبش برای بوسه زدن دست میکشید؟
اما نه، مگه جز بوسه زدن به موج غمگین و تلخ نگاهش، خواستهای برای مبتلا شدن باقی مونده بود که ازش گذر کنه؟
با سرانگشتهاش به موهای خودش چنگ زد و تلخ و شکسته زمزمه کرد:
+ ندیدی شبدر، ترس لونه کرده توی چشمهای عاشقم رو ندیدی، ندیدی تن خستم رو که گناهکارانه منتظر به آغوش کشیده شدن از سمت تو بود، از سمت پناهگاه امنش، دیروز گفتی نفسهام بند اسپری بود آخریا؟ آره ترس از دست دادنت نابودم کرده بود، حرفایی که نمیتونستم بزنم شدن درد سمت چپ سینهام و بجای خون درد تو رگهام پمپاژ میشد، درد نبودن تو، ندیدی آبیِرنگ پریدهام، تو ندیدی لبهایی که آرزو داشتن اونشب برای آخرینبار از شراب سرخ لبهات کام بگیرن تو هیچ وقت ندیدی، تو انقدر درگیر خودت و احساساتت بودی که ندیدی
من چطور روزی هزار بار کنارت جون میدادم.
تهیونگ سر شونههای پهن و دردمندش رو به درب شکلاتی رنگ اتاق تکیه داد و به زخمِ عمیق و سر باز شدهی گوشهی ذهنش، اجازهی دوباره تر شدن داد.
اما قابِ سرخرنگ و ترک خوردهی چشمهای جونگکوک، از فاش چه گذشتهای به چنین رنگی تن داده بود؟!
_ توو هم ندیدی جونگکوک، توهم ندیدی...
جونگکوک کراواتش رو دور گردنش سفت کرد و با برداشتن کتش شکننده و تلخ گفت:
+ کاش یه غده تو قلبمون داشتیم که به موقع لیدوکائین ترشح میکرد، خیلی جاها باید بی حس بود الان نیاز دارم بی حس باشم تا این خونه رو تو سر خودم و خودت خراب نکردم، برو لباسهات عوض کن پایین منتظرتم.
'' و غم مثل لباسی زیبا روی تنم نشست، مثل اشکی ارزشمند درون چشمهایم و مثل بوسهای عاشقانه روی لبهایم.''
———— ————
کنار هم قدم بر میداشتن پر غرور، تهیونگ روز های زیادی دلتنگ این لحظهها بود، نگاهش رو به جونگکوک داد، یکساعت از دعواشون گذشته بود، رنگ پوست شیری جونگکوک پریده بود و چشمهاش تلخ و دلگیر بودن، مدام با دستهاش بازی میکرد.
تهیونگ جونگکوک رو میشناخت، پسر کوچکتر مثل انعکاس خودش بود.
روی صندلیهایی که براشون مشخص شدهبود جا گرفتن بین صندلیها کمی فاصله بود ولی دستهای بی قرار جونگکوک و استرس لونه کرده توی وجودش باعث میشد تا مدام پاهاش رو تکون بده و با سر انگشتهاش بازی کنه.
توی کاخآبی بودن و رئیس جمهور شخصا برای مصاحبت باهاشون اومده بود.
استرس تمام وجود جونگکوک رو مثل نوزادی توی آغوش کشیده بود و بدنش بی اختیار میلرزید، کف دستهاش رو بهم میکشید و تلاش میکرد آروم بشه،
چرا فقط نمیتونست دستهای تهیونگ بین دستهاش بگیره و از حس لمسش به نهایت آرامش برسه؟
چرا مکانامنش اینقدر بهش نزدیک اما درعینحال دور بود؟
تهیونگ چندبار نیمنگاهی به جونگکوک انداخت و تمام تلاشش رو کرد تا اهمیتی نده، اما نه انگشتهای یاغی و سرکشش برای کوچکترین لمس پسر کوچکتر مثل آخرین هیزم شومینه میسوختن و تقلا میکردن، انگشتهای کشیدهاش رو نرم نوازشگر میون انگشتهای باریک و نسبتا سرد جونگکوک قرار داد و بازدم گرم و کوتاهش رو بیرون فرستاد.
مطمئن نبود چیکار کرده، اما احساس عجیبی داشت، اینکه میخواست جونگکوک رو از شر استرس رها کنه و تنها کاری که به ذهنش رسید لمس کردنش بود اینکه بعد از دعواشون و بیشتر شکسته شدن حرمتهای بینشون مردی که به قلبش زخم زده رو نوازش میکرد عجیب بود.
'نوازشهایی که لهجهی بوسه داشتند.'
قلب جونگکوک تپشی جا انداخت و نفس به سینه دردناکش برگشت، عضلاتش زیر دست تهیونگ شل شدن و دستهای کشیده و پرحرارت تهیونگ رو، زیر انگشتهای دلتنگش به نوازش گرفت و در حالی که دم کوتاهی از عطر کمرنگ شدهی آبیرنگ پریدهاش میگرفت، نگاهی به تصویر آشنا و خیالانگیز دستهاشون انداخت.
+ گفتی از قهوه متنفری ولی چرا انقدر به احساسِ آرومش شبیهی آبیِمن؟ چرا آرومم میکنی؟
بی توجه به زمزمهی گرفتهی جونگکوک لبخند محوی زد و با سرانگشتهاش به نوازش پوست یخزده زیر دستهاش ادامه داد....دلم پیش توست
و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم
تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.- آلبر کامو
YOU ARE READING
𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃
Romance𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃 "کنسرت بزرگترین بوی بند جهان با اجرای شش نفره اعضا در سئول به پایان رسید. اعضا برای تور بزرگ خود در آمریکا آماده میشوند، همچین گفته میشود همگی از جواب دادن به سوالات درمورد کیم تهیونگ طفره میروند. با گذشت دوسال هنوز...