"واقعی"
من چیزهای غیرواقعی زیادی رو لمس کردم، احمقانه و اغراق آمیز ولی لمس کردم مثل تو! من میدونستم بلاخره یکروز قراره تسلیم نگاه غیرواقعیت بشم، میدونستم اون لبخندهای جعبهای که غیرواقعی بهنظر میاومدن در حقیقت غیرواقعیترین واقعیت زندگیمن.
قلب شکسته عجیبه باعث میشه هر روز بمیری غیرواقعی باشی و دوباره با غروب خورشید واقعیت رو لمس کنی، چون شب بلده چطور میخ دلتنگی رو به آسمون قلبت بکوبه که نتونی تشخیص بدی دردش واقعیه یا غیر واقعی.
نمیدونم چیزی که حالا لمس میکنم واقعی یا نه، نمیدونم آبیرنگ پریده واقعی یا نه، ولی من یکروز به همه نشون میدم روحخاکستری آبیرنگ پریدهای واقعی داره.
————
جونگکوک گیج پلک زد، نگاهش رویِ رد اشکهایی بود که به پوست خورشید رنگ تهیونگ بوسه زده بودن و چقدر حقیرانه که جونگکوک به اون رد خیس حسادت میکرد، چقد بد که به جای لبهاش، اشک به صورت آبی رنگ پریدهاش بوسه زده بود.
جونگکوک به دستهای خودش نگاه کرد و فکر کرد چقدر بیفایدهان، دستهایی که نوازش نمیکنن، روی تیغهی بینی، نرمیِ لبها، نازکیِ رگها و خطوط کفِ دستهای خستهی عمرِش کشیده نمیشن. دستهایی که مثل دو شاخهی خشکِ انجیر تنها و سرگردونن،
دستهایی که مواد میکشن، پیانو مینواختن در نبود تهیونگ و از درد مینوشتن ولی در آغوش نمیکشیدن، به چه دردی میخوردن؟
میخواست رد اون اشکها رو پاک کنه، میخواست بگه نمیدونم از چی حرف میزنی ولی گریه نکن، میخواست بگه عمرِ من تو اگر گریه کنی، فقط گریه کردی ولی من اگر گریه کنی بینفس میشم. جونگکوک همیشه در مقابل اشک تهیونگ ناتوان بود، میدید که چطور اون اشکها میشن طنابدار و دور گلوش میپیچن، میدید که تبدیل میشن به دستی قدرتمند و از لبه پرتگاه هلش میدن، میدید که چطور اشکهای آبیِ رنگ پریدهاش تبدیل میشن به چنگی قدرتمند و توی قلبش فرو میرن.
جونگکوک به تهیونگ نزدیکتر شد، دستش رو روی گونه تهیونگ گذاشت قصد داشت بخیهای از جنس نوازش به اون صورت غمگین که حتی زمان غوطهور بودن توی غم هم زیبا بود ببخشه اما بدون هیچتعلل یا فکری با لبهاش بخیهای از جنس بوسه روی رد اشکهای تهیونگ کاشت.
جونگکوک رد اشکهای تهیونگ رو بوسید، از زیر پلکهای نمور و خیسش بوسید تا پایین، لبهای دلتنگش رد اشک رو روی صورت تهیونگ میبوسیدن و با هر بوسه خواهش میکردن که اشکی ریخته نشه.
+ چی باعث شده اشک لونه کنه توی نگاهت آبیم؟
تهیونگ از جونگکوک دور شد، به چشمهای تلخ جونگکوک خیره شد اون چشمهای تیره دیگه برق شادی نداشتن تهیونگ با رفتن اون برق رو خاموش کرده بود یا تلخیهاش؟
زبونی روی لبهای خودش کشید و فکر کرد تا کجا قراره از هم فرار کنن؟ تهیونگ فکر کرد چرا حرف نمیزنن؟ چرا موسیقی نابلد کلمات رو با رقص زبونهاشون هماهنگ نمیکنن؟
_ قلبت...
جونگکوک گیج به تهیونگ نگاه کرد با فکر این که لارا هنوز شاهده سمت عقب برگشت با ندیدن لارا دوباره سمت تهیونگ برگشت.
+ قلبم چی آبیِ رنگپریده؟
جونگکوک با گیجی کلمات رو قطار کرد، چون قلبش چی؟ قلب جونگکوک تهیونگ بود بدون هیچ اغراق و تظاهری، قلب شکسته و غمین جونگکوک پسر روبروش بود، پسری که توی زیبایی بیهمتا بود.
_ قلب لعنتیت داره توی دستهام جون میده.
تهیونگ با همون لبخند گفت، لبخندی که فقط شکلی از لبخند داشت، لبخندی که توی چشمهای جونگکوک لرز اشک نشوند و مثل کودکی سرتق پاهاش رو روی دلش کوبید.
+ ولی قلب من خودتی آبی، داری تو دستهای خودت جون میدی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید، قدمهاش رو سمت آشپزخونه کشید و توی دلش گفت:
"دارم برای دردت توی دستهای خودم جون میدم کایلو."
اما حرفی نزد، سوزن برداشت و لبهاش رو طبق معمول بهم دوخت تا مبادا حرفی بزنه، تا مبادا بوم دلتنگی رو رنگ بزنه و اشک رقصنده بین نگاهش رو به نمایش بذاره.
_ لارا؟ کجایی بیا غذا بخور.
_ اینجام، تلفنم زنگ خورده بود.
تهیونگ سری تکون داد و پشت میز نشست.
لارا با قدمهای آرومی سمت میز اومد، لارا دیده بود، بیقراری تهیونگ و بوسههایی از جنس نوازش جونگکوک رو دیده بود، با خودش فکر کرد اون اتفاقات چقدر ارزش این دوری رو داشتن؟
نگاهی به جونگکوک انداخت و گفت:
_ جونگکوک غذا نمیخوری؟
جونگکوک آروم سمت آشپزخونه رفت صندلی کنار لارا رو بیرون کشید و نشست، لبخند گرمی زد.
+ حیف میشه دستپخت خودم رو نخورم، نه؟
لارا با سر تایید کرد و با چاپستیک کمی از بیبیمباپ رو توی دهن خودش گذاشت و مزه کرد.
_ هومممم، مرد تو محشری، واقعا تهیونگ باید ازت یاد بگیره دستپختش واقعا مزخرفه.
لارا با خنده گفت و جونگکوک هم با ذوق تایید کرد، چون شبهای زیادی اون دستپخت رو چشیده بود.
+ من همیشه بهش میگفتم و ازم عصبی میشد تازه سهشب در هفته مجبور بودم یه غذاهایی بخورم که بعدش معدهام... آخ...
دستش رو روی مچ پاش کشید و با نگاه شاکی به تهیونگ خیره شد
+ چیه خب راست میگم.
لارا به تهیونگ شاکی و جونگکوک خندید، دستش رو شونهی جونگکوک گذاشت و گفت:
_ همیشه از پذیرش حقیقت فرار میکنه کوک، نگران نباش.
تهیونگ به دستهای ظریفی که روی شونه جونگکوک نشسته بودن نگاه کرد، به استخونهای ظریفی که روی شونههای جونگکوک میرقصیدن اخم کمرنگی بین ابروهاش جا گرفت، تلخی نوک زبونش حس شد و رنگ نگاهش تیره شد.
_ چرا شما اصلا شبیه آدمهایی نیستید که تازه هم رو ملاقات کردن بیشتر شبیه اینه که حتی قبل از من هم رو میشناختید نه؟
دست لارا از حرکت ایستاد، لبخند جونگکوک محو شد و هردو سردرگم به تهیونگ نگاه کردن.
لارا هیچ وقت فکر نمیکرد روزی اینقدر بترسه و نگران باشه، فکر نمیکرد روزی اون خواهش کوچیکی که به زور قبولش کرده بود حالا براش عزیز بشه، ماه پشت ابر نمیمونه این جمله رو بارها و بارها شنیده بود ولی تا اون لحظه فکر نمیکرد واقعیت باشه، به هرچیزی هم چنگ میزد برای پنهون کردن اون ماه آخرش همهچیز شفاف میشد مهم نبود چیکار کنه!
جونگکوک به تهیونگ نگاه نکرد، مردمکهای ترسوش رو دزدید، بین اون دو همیشه دروغ در جریان بود دروغهای ریزی مثل خوبم درست زمانی که مثل مخروبهی آوار شده بودن، درست مثل زمانی که رد درد روی تن و روحشون بوسههایی عمیق بهجا میذاشت تا دروغهای بزرگی مثل دوستت ندارم، مثل تو دردی، دروغهایی که گفته میشدن درد میدادن و بعد مثل سُربی مذاب از گلو پایین میرفتن.
لارا وقتی سکوت جونگکوک و انتظار تهیونگ رو دید ناخونهاش رو توی گوشت دستش فرو کرد و با لبخند مضطربی گفت:
_ ته... چی میگی؟
تهیونگ کمی از غذاش رو چشید، چاپستیک رو سمت جونگکوک گرفت و گفت:
_ وقتی چشمهات رو میدزدی یعنی دروغ...
مکث کرد چاپستیک رو سمت دست لارا گرفت و ادامه داد:
_ و تو وقتی به جون دستت میفتی یعنی ترسیده و مضطربی.
_ چون توی لعنتی همینالان مستقیم بهم گفتی با مردی که دوساعت نیست دیدمش صمیمی شدم!
لارا تقریبا داد زده بود و همین بیشتر به تهیونگ ثابت کرد بین هر سه یهچیزی مخفی مونده.
لبخندی زد و گفت:
_ خیلیخب، غذا بخورید باید بریم کمک بچهها امشب تولد هوبی و یونگی پارمون میکنه اگر برای کمک نریم.
جونگکوک با یادآوری تولد لبخندی زد و به لارا گفت:
+ باید ببینی چطور قراره یونگی بدبختمون کنه.
لارا لبخند زد، و به ادامه غذا خوردنش رسید.
بعد از تموم شدن غذا لارا سمت اتاقش رفت برای پوشیدن لباس و تهیونگ ترجیح داد مشغول جمع کردن میز باشه تا جونگکوک لباس عوض کنه و بعد خودش.
جونگکوک سیاه پوشید مثل همیشه، مثل روزهای قبل تهیونگ و روزهای بعدِ تهیونگ مثل شبهای تنهایی و پارچهای ضخیم از تیرگی و زخم.
به چشمهای خودش توی آیینه نگاه کرد، خونابِهایی که ردی از تیرگی داشتن، خیره موند و بوی عطر موهیتوی تهیونگ روحس کرد، خیره موند و اندام تراشیده تهیونگ رو توی آیینه دید، تهیونگ ورزش نمیکرد، برای بدنش وقت نمیذاشت اما همیشه تراشیده بود درست مثل مجسمه پیتا زیبا و اغراق آمیز بود.
_ برای تولد یهچیز روشنتر میپوشیدی.
تهیونگ آروم گفت و از توی کمد پیراهن ساتن آبیرنگی بیرون کشید نه چون میخواست شاد بپوشه نه، چون میخواست جونگکوک حس کنه آبیِ رنگ پریدهاش کنارشه، میخواست فریاد بزنه اون استخونهای خرد شدهات رو با بوسه بخیه میزنم آبی تو اینجاست.
+ شادی به دله تهیونگ نه به لباس تنت.
_ شاده دلت؟
تهیونگ بیمکث پرسید، میخواست بدونه که شاده، میخواست بفهمه جونگکوک بدونِ خودش خوبه، میخواست جونگکوک بگه شادم تا اون نامه رو فراموش کنه، درد خزیده توی سینهش رو دور بندازه و به خودش بگه تهیونگ بیچاره جونگکوک بدون تو شاد و زندهاست.
+ شادی؟
با سوال جونگکوک آروم چشم از کمد گرفت و توی آیینه چشمهای جونگکوک رو شکار کرد.
_ شاد نباشم چی میشه؟
جونگکوک به موهاش نگاه کرد باید موهاش رو میبست بلند شده بودن و دستی برای نوازششون نبود همونطور که دنبال کش میگشت گفت:
+ شاد نیستم.
تهیونگ وقتی دید جونگکوک موهاش رو با دست نگه داشته و دنبال چیزی میگرده فهمید چی میخواد، از لبه عسلی کشموی تیرهای برداشت و سمت جونگکوک رفت، پشت سرش ایستاد دستهاش روی دست جونگکوک نشستن و با چشمهاش توی آیینه ازش خواست موهاش رو به دستش بسپاره.
جونگکوک آروم انگشتهاش رو از زیر حرارت دستهای تهیونگ بیرون کشید و موهاش رو بدست مالکِشون سپرد، از اول هم اون موها بلند شده بودن تا تهیونگ مثل وال بینِ اقیانوسِ سیاهشون شنا کنه.
تهیونگ موهای جونگکوک رو جمع کرد و همونطور که تارهای لخت جونگکوک رو به حصار کش میکشید گفت:
_ شاد باشم؟
+شادم.
جونگکوک با لطافت گفت، دستهای تهیونگ هنوز بلد بودن چطور با موهاش رفتار کنن، تهیونگ دم عمیقی از عطر موهای جونگکوک گرفت و عقب رفت، پیراهن آبی رنگ ساتنش رو پوشید، بازهم جوابی نداد بازهم لبهاش رو بههم دوخت فرار عادت این روزهای هردوشون بود.
————
_ محضرضای فاک یونگی، سبز و قرمز چه فرقشه مهم اینه بادکنکه.
جبمین عصبی غرید و دست به سینه و شاکی به یونگی نگاه کرد.
یونگی هم عصبی از روی صندلی پایین اومد و غرید:
_ فرقش اینه که هوسوک سبز دوست داره، سبززززز.
جیمین تکخند ناباوری زد.
_ باورم نمیشه شما احمقهاااا، اون مواد میزنه چون آبی و تو به رنگ بادکنک گیر میدی چون سبز نیست؟ قیافه من شبیه جوکه برات؟
یونگی به جیمین نگاهکرد، طوری که انگار داره فکر میکنه واقعا جیمین شبیه یه شوخیه لعنتیه یا نه، جیمین چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و با زدن توی کمر یونگی ازش فاصله گرفت.
یونگی گوشیش رو برداشت به جونگکوک زنگ زد چون امکان نداشت اجازه بده اون تولد بدون بادکنک سبز برگذار بشه، با پیچیدن صدای جونگکوک آروم گفت:
_ تا ده دقیقه دیگه با بادکنک سبز اینجایی وگرنه چاپستیکهام رو از حلقت رد میکنم و از یهجای دیگهات در میارم عزیزم.
+ هیونگ...
_ منتظرتم و بای.
گوشی رو قطع کرد و با دیدن جین سمتش رفت تا یه گیری هم به اون بده.
_ هیونگ، اگر این کیک رو دوست نداشته باشه چی؟
جین لبخند حرصی زد و گفت:
_ یونگی، متوجهی از صبح مثل پیشیهای عصبی داری خنج میکشی رو اعصابِ فاکی ما؟ فقط گمشو یه گوشه بشین تا همین کیک تو صورتت نزدم.
نامجون آروم اومد وارد آشپزخونه بشه که یونگی پنیک کرده جلوش ایستاد و گفت:
_ عزیزم تو فقط بشین.
_ چرا؟
نامجون با سردرگمی پرسید و یونگی با لبخند دیوثی گفت:
_ چون نمیخوام کل زحماتم رو با چیزدستی به فنا بدی هیونگ.
نامجون پلک عصبی زد و غرید:
_ توی عوضی...
صدای در باعث شد تا نامجون سکوت کنه و جیمین در رو باز کنه.
با ورود جونگکوک، تهیونگ و دختر غریبهای همه سلام کردن.
دختر مو طلایی آروم گفت:
_ سلام، من لارام دستیار تهیونگشی متاسفم که بدون دعوت اومدم تهیونگ گفت...
جیمین لبخند گرمی زد و گفت:
_ هی خوش اومدی بشین.
جونگکوک بادکنکها رو به یونگی داد.
یونگی با دیدن رنگ بادکنکها آهی کشید و گفت:
_ اوکی بازم دستت درد نکنه.
+ اوکی بازم' دستت درد نکنه چیه؟
جونگکوک با سردرگمی پرسید و یونگی با کلافگی گفت:
_ همون مودبانه "ریدم دهنت بازم به هیچ دردی نخوردی" میباشد دونسنگ عزیزم.
+ وات د فاک یونگییی؟ سبزه دیگه.
یونگی کوسن مبل رو برداست توی سر جونگکوک زد و گفت:
_ نه اون سبزی که من میخوام دراز.
+ میدونی چیه میتونستی بری بخری.
_ خفهبمیر، من نمیدونم شما رو برای چی بزرگ کردم.
جونگکوک چندبار پلک زد و بعد با چشمهاش دنبال تهیونگ گشت وقتی توی آشپزخونه پیداش کرد قدمهای حرصیش رو سمت تهیونگ کشید و کنارش ایستاد، تهیونگ بیصدا مشغول نگاه کردن به دعوای یونگی و جیمین بود.
+ بهت گفته بودم بوی ابر میدی آبی؟
جونگکوک با لحن ملایمی گفت و تهیونگ بدون نگاه کردن بهش گفت:
_ ابر بو نداره جئون.
+ باور کن داره، اون ابرا که واسه یه دشتِ خشک ؛
بارون چشم روشنی میبرن ... گاهی بوی نم میدی.
با داد یونگی تهیونگ خندید و جونگکوک جایی بین خط لبخندهای پسر جون داد، فیلم عاشقانهای نبود، رمان نبود و حتی اغراق هم نبود جونگکوک عاشق بود از ژولیت و رومئو، اتلو و دزدمونا، هیتلر و اوا براوون از همه عاشقتر بود، جونگکوک با کلمات خوب نبود اما با نگاهش دوستتدارم رو نشون میداد.
_ کوتوله، اون رو نذار اونجا گفنم.
جیمین تقریبا میخواست ظرف توی دستش رو توی سر یونگی خرد کنه .
_ محض اطلاعت ما تفاوت قدی نداریمممم پس خودت هم کوتهای.
یونگی چینی به بینیش داد و ترجیح داد جیمین رو ایگنور کنه.
_ دلم براشون تنگ بود.
با زمزمه آروم تهیونگ چشم از تماشای نیمرخ پسر گرفت و اینبار مستقیما به صورتش نگاه کرد.
+ پس نباید میرفتی، دلتنگی حتی از فرو رفتن تو آب نمک وقتی تنت پره زخمه هم کشندهتره تهیونگ اگه دلتنگ میشدی بر میگشتی.
تهیونگ صورتش رو سمت جونگکوک برگردوند، به لبهاش خیره شد، به چشمهای گردی که تلخ و نگران بودن، تارهای شبرنگی که روی چشمهاش سایه انداخته بودن.
_ راستش دلتنگي برای من شبیه لباس تنمه، همیشه میپوشمش جونگکوک، کم پیش میاد برهنه باشم.
جونگکوک به ظرف توتفرنگی جلوش نگاهی کرد اون رو روی جزیره جلوتر کشید و همونطور که یکیش رو بر میداشت پرسید:
+ چرا با دلتنگی نمیجنگی مثل همیشه؟
_ چون من خستمه جونگکوک، جون توی تنم نیست، با دلتنگی که نمیشه جنگید. تهش اینه که خودت رو بزنی به اون راه چشمهات نبینه، گوشهات نشنوه، بخندی به زمستون رنگ پریده و فرض کنی بهار تو راهه.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت، و قبل از جواب دادن صدای در دوباره پیچید، جونگکوک کنجکاو به در چشم دوخت و با ورود دوستهای تهیونگ تقریبا دلش می خواست تهیونگ رو قایم کنه، حسادت جئون جونگکوک همیشه قابل لمس بود، طوری که دستهاش مشت میشدن، لبش زیر دندونهاش اسیر میشد، زبونش توی گونهش فرو میرفت یا با پیرسینگ لبش بازی میکرد.
تهیونگ با دیدن دوستهاش لبخندی زد و از جونگکوک جدا شد.
+ میشه بپرسم کی اینها رو دعوت کرده؟
_ من دعوت کردم.
با صدای جین شاکی بهش نگاه کرد.
+ چرا دعوت کردی؟
_ چون میخوام تهیونگ با دوستهاش وقت بگذرونه.
جونگکوک خنده ناباوری کرد و جین با چشم غره ازش جدا شد، لارا کنار جونگکوک ایستاد و دید چطور جونگکوک چشمهاش رو ریز کرده و به دست بوگوم روی کمر تهیونگ خیره شده.
تهیونگ همیشه آبی بود، وقتی که عاشق شد آبی بود، زمانی که جونگکوک آبی رنگپریده صداش زد آبی بود، وقتی اولینبار بوسیده شد آبی بود، وقتی برای اولینبار مهر مالکیت جونگکوک روی تنش مثل بومی از نقاشیهای ونگوگ رنگ بست آبی بود، ولی بعد آبی نبود، شد خاکستر گدازههایی از آتش، شد دست نابودی و پیچید دور گلوی زندگی خودش، برای همین بود که آبی اقیانوس دیگه زیبا نبود، آبی آسمون زشت و کریه شده بود.
تهیونگ امشبهم آبی بود و پشت پلکهای دلتنگ جونگکوک مثل رقاصی باله میرقصید و شیفتگی پشت پلکهای جونگکوک به جریان افتاده بود، شیفتگی که بوگوم قاتلش بود، شیفتگی که هرکسی که فکر میکرد نگاه تهیونگ رو خریده قاتلش بود.
+ بوگوم رو امشب از پشت بوم پرت میکنم پایین و اون خودکشی میکنه.
لارا آروم خندید و گفت:
_ ولی تو هلش میدی جونگکوک اون خودکشی نیست.
+ بله راجب جاذبه زمین چیزی نشنیدی؟
جونگکوک بیخیال گقت و لارا بیشتر به خنده افتاد.
+ خب، بوگوم جان دارن میان سمتمون.
لارا خندهش رو پنهان کرد و همراه جونگکوک به بوگوم خیره شد.
_ لارا، خوشحالم میبینمت.
_ منم همینطور.
_ اوه جونگکوک.
جونگکوک لبخندی زد و گفت:
- اوه بوگوم، خوشحالم اینجایی.
مکثی کرد، جلوتر رفت و با دستهاش لبههای پیراهن بوگوم رو درست کرد و همونطور ادامه داد:
+ جئون جونگکوک هنوز اینجاست بوگوم، پس از فرشته من دور شو قبلا هم بهت گفتم نه؟
اخمی بین ابروهای بوگوم سایه انداخت دستهاش روی دست جونگکوک نشستن و با پس زدن دستهاش هیستریک خندید.
_ جئون تو تموم شدی پس فقط عقب بشین و تماشا کن.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت، آروم خم شد و زیر نرمه گوش بوگوم کلماتش رو دونه به دونه به زبون آورد.
+ من، بالهای فرشته خودم رو شکستم، به کسی که بخواد باهاش پرواز کنه رحم نمیکنم و بالهاش رو خرد میکنم.
_ من ازت نمیترسم جئون.
بندانگشتهای جونگکوک روی شونهی بوگوم خزیدن و به حالت نمایشی خاکی که وجود نداشت رو از روی شونهی مرد تکوند.
+ حیف شد آخه باید بترسی، من فقط برای تهیونگ ضعیفم نه همه بوگوم.
لارا جلو رفت، دستش دوباره روی شونه جونگکوک خزید، فشار نرمی به سر شونه پسر وارد کرد و با شکار نگاهش چندبار آروم پلک زد.
_ آروم باش کوک، تولد هیونگته!
بوگوم به لارا نگاه کرد به صمیمیتی که مشخص بود مال دیروز و امروز نیست، صمیمتی که مشخص بود متعلق به گذشته است، چون جونگکوک رام نشدنی ولجباز بود با حرف کسی کوتاه نمیاومد جز تهیونگ و حالا به دختری که ادعا میشد تازه دیده گوش میداد؟
_ هی، هوبی اومد بدویید.
با زمزمه جیمین، جونگکوک و لارا آروم کنار ایستادن و به عجله یونگی خندیدن.
+ هیونگ چیزی نیست خوشتیپی.
_ خفهشو دراز.
جونگکوک شونهای بالا انداخت و رو به لارا گفت:
_ همینقدر عاشق همیم.
درب توسط یونگی باز شد و با لبخند زمزمه کرد.
_ تولدت مبارک انرژیِمن.
جیمین باندها رو وصل کرد و صدای موسیقی طنینانداز شد، تهیونگ مثل پسر بچهها برف شادی رو سمت هوبی گرفته بود و تمام تلاشش رو میکرد تا هیونگش رو زیر برف شادیها پنهان کنه.
هوبی خندید بعد مدتها واقعا خندید، با لبخندهای تهیونگ و ذوقش خندید، با نگاه شیفته یونگی خندید و در آخر لبخند بزرگی به همه هدیه داد.
_ بچهها من واقعا انتظارش رو نداشتم.
جیمین جلو رفت و هوسوک رو بغل کرد، با خنده گفت:
_ هیونگ، بعدا باید از ما بخاطر تحمل غرغرای یونگی تقدیر به عمل بیاری.
هوسوک دستی پشت کمر جیمین کشید.
_ تقدیر میکنم، یونگی غرغرو نیست ولی.
جیمین چرخی به چشمهاش داد بلند خندید گفت:
_ در و تخته اینجوری جور میشن ها!
یونگی به جیمین دهن کجی کرد و هوسوک رو همراه خودش برد تا بشینن.
_ کدو تنبل رفت بشینه باز.
با زمزمه جیمین یونگی لبخند پهنی زد و گفت:
_ یهجوری میگه کدو تنبل انگار مثلا پیاز روزی صدتا بارفیکس میزنه، کوتوله.
تهیونگ برف شادی رو روی کانتر قرار داد و دنبال جونگکوک گشت، با دیدن جونگکوک و لارا اخم ریزی کرد، تهیونگ واقعا از اون نزدیکی مزخرف خوشش نمیاومد، نه چون اعتماد نداشت نه، چون نه جونگکوک نه لارا آدمهایی نبودن که سریع با کسی کنار بیان.
یا حلقه شدن دستی دور کمرش دهن افکارش بسته شد و نگاهش روی دستها خزید، دستهایی که متعلق به بوگوم بودن، لبخند گرمی زد و گفت:
_ جونگکوک چی میگفت؟
_ محدودهاش رو مشخص میکرد، تهیونگ من واقعا فکر کنم باید این بازی مسخره زندگی کردن با جونگکوک رو تموم کنی!
تهیونگ دوباره به جونگکوک نگاه کرد ولی اینبار جونگکوک هم داشت نگاهش میکرد، لیوان کریستالی بین بندانگشتهاش بود و طبق معمول چیزی جز ویسکی آبی توی لیوانش نبود، جونگکوک با چشمهایی که لهجه بوسه داشتن به تهیونگ نگاه کرد، لبهاش از دور چشمهای تهیونگ رو بوسیدن و نگاهِ رنگ شبش خون شد با خیره شدن به دستهایی که مثل پیچک دور تهیونگ خزیده بودن.
_ ته؟ گوش میکنی؟
تهیونگ پلکزد، صدای موسیقی کر کننده بود، رقص نور مثل شلاق روی چشمهاش بود و دستهای بوگوم حکم اعدامی که به تصویب رسیده بود.
_ اونجا خونهی منم هست بوگوم.
بوگوم با سرانگشت فشاری به پهلوی تهیونگ وارد کرد و ترجیح داد زیر گوش تهیونگ حرف بزنه تا صداش از بین موسیقیهای کر کننده و هیاهوی کر کننده اطراف به گوش تهیونگ برسه.
_ ته، زمانی خونهت بود که با اون تو رابطه بودی نه الان.
تهیونگ خواست حرفی بزنه که دستی به بازوش چنگ زد و از حصار دستهای بوگوم بیرون کشیدش، نیاز نبود نگاه کنه تا بفهمه اون انگشتهای یاغی متعلق به چه کسیان، تهیونگ اون انگشتها رو میشناخت، تنش بارها و بارها توسط اون انگشتها نوازش شده بود، انگشتهای که مثل قلمویی ماهر روی بوم تنش نقشی از نوازش میکشیدن و بعد به ماهر ترین شکل ممکن رنگش میکردن.
+ اوه بوگومی، ببخشید ولی من با ته کار دارم.
بوگوم سری تکون داد و جونگکوک تهیونگ رو با خودش سمت طبقه بالا کشید.
_ جونگکوک، ولم کن خودم میام.
تهیونگ با عصبانیت گفت و جونگکوک بیتوجه به بردن تهیونگ ادامه داد، پلههای کم رو پشت سر گذاشت و با دیدن اتاق یونگی فورا درش رو باز کرد و تهیونگ رو داخل اتاق هل داد و بعد خودش وارد شد و در رو بست.
+ میشه بهم بگی چرا بوگوم راه به راه بهت دست میزنه؟
_ به تو مربوط نیست جونگکوک ما دوستیم.
جونگکوک خندید، سرد و زیبا خندید، ملودی خنده جونگکوک زیبا بود ولی معروف نبود شاید اون ملودی خنده به گوش کمتر کسی میرسید، دستهاش رو توی هوا تکون داد و گفت:
+ ماهم دوست بودیم تهیونگ!
_ جونگکوک، تو دستهای من رو رها کردی پس بهت مربوط نیست کی دستم رو گرفته الان!
تنهای به جثه جونگکوک زد و جونگکوک آروم گفت:
+ من لعنتی چند روزه مدام دارم بهت میگم ببخشید، ببخشید به درد میخوره.
_ آره جونگکوک بهدرد میخوره همونطور که گل به درد مرده میخوره.
+ چی ساختی از من تهیونگ؟
_ من چیزی نساختم جونگکوک تو ساختی، جهنمی که از خودت توی دل من ساختی سرده.
تهیونگ گفت و سرمای کلمات شدن برفی که جونگکوک ازش متنفر بود، شدن یخبندونی که یکبار جونگکوک زخمی شدن تهیونگ رو روش دیده بود شد مثل سیانور و روی زبون جونگکوک نشست تا مزه مزهاش کنه و بعد مثل تلخی از گلوش پایین بره تا به مرگ و بیحسی برسه.
+ اگه عذاب دادن من آرومت میکنه بده تهیونگ، من گلهای ندارم ولی این حلقه رو هنوزم میشناسی نه؟
تهیونگ آروم برگشت، به رینگ نقرهای جا گرفته توی دست جونگکوک نگاه کرد و قلبش نُتی از حسرت رو نواخت، نگاهش رنگ درد و تلخی گرفت، رد نگاهش رویایی از درد رو کشید و اون رینگ درخشید.
_ اون حلقه...
جونگکوک به تهیونگ نزدیک شد، حلقهش رو بهش نشون داد و از نگاه تهیونگ لذت برد.
+ من و تو هنوزم به هم متعهدیم عزیزم.
_ من اون حلقه کوفتی رو خیلی وقتپیش انداختم دور جونگکوک.
+ هومم، واقعا؟
جونگکوک با تمسخر لبزد، دستش رو جلو برد و زنجیر گردنبند تهیونگ رو گرفت و بیرون کشیدش تا حلقه آویز به اون زنجیر رو نشون بده، تا بگه تهیونگ تو اون رو توی گردنت انداختی، تا رد تمسخر رو صدا بزنه و بگه من هم دردتم هم درمونت.
+ ولی اینجاست تهیونگ!
تهیونگ به اون حلقه نگاه نکرد به جونگکوک نگاه کرد، به نگاهی که میخندید و میگفت تو باختی تهیونگ، مثل همیشه من برنده شدم.
"من هم برده بودم درست روزی که قلبت رو بهم دادی."
_ ما الان توی یه تولد فاکی هستیم جونگکوک، بس کن و بیا برگردیم پایین.
+ نمیتونی انکار کنی من هنوز قلبت رو بیشتر از هر کسی میلرزونم تهیونگ.
_ جونگکوک...
تهیونگ نا امیدانه زمزمه کرد و عاجزانه دنبال راه فرار گشت.
+ گفتی نور روحت رو رها کردی عمرِ من؟
_ رها کردم .
+ اگه دیگه هیچکس گوشهی لبت بوسه نکاشت، اگه دیگه هیچکس رگهای پشت پلکهات رو نشمرد، اگه دیگه هیچکس گردنت رو نوازش نکرد؛ یادِ من بیفت. اگه فقط من بودم که اینجوری تو رو دوست داشتم، یاد من بیفت و یاد دوستداشتنم.
اگه بعدی هم هر روز زودتر از تو بلند شد تا چهره غرق خوابت رو بیینه، فراموشم کن... با خیال راحت.
اگه وقتی خوابیدی، پشت چشمهات خط مژههات رو بوسید، فراموشم کن، با اطمینان.
جونگکوک ردی از درد رو نقاشی کرد، با قلمو روش رنگ پاشید و سیاهیی شب رو به آبی اقیانوس پیوند داد.
_ فراموش شدهای ضربانِ قلبِ سابقم.
تهیونگ گفت و جونگکوک خندید، تهیونگ تناقض رو دید، مزه مزه کرد و مثل سیانور از گلو پایین فرستاد.
+ پس اون حلقهی لعنتی رو از گردنت در بیار و برو دنبال هرکسی که میخوای آبی رنگ پریده!
جونگکوک گفت و رفت، گفت و بوم عشقِ بینشون رو مثل همیشه تار کرد.
جونگکوک رفت و هیچکس نپرسید چرا، جونگکوک نموند تا کنار هوبی شمعها رو فوت کنه و مثل هرسال با یونگی دعوا کنه، رفت و اینبار هیچکس لبخند جونگکوک رو نداشت.
. ————یکهفته از تولد گذشت، یک هفتهای که جونگکوک به خونه برنگشت جواب کسی رو نداد و سر هیچ تمرینی حاضر نشد، یک هفتهای که تهیونگ خیره به در تا صبح مینشست تا شاید جونگکوک بیاد.
یک هفتهای که جونگکوک فنتالین مصرف کرد، کشید و مثل عاشقی به وصال رسیده به آرامش رسید، کشید و شد مشهورترین نُتی که میشد نواخت، کشید و شد دستهای ماهر پیانیستی روی کلاویهها و رقصی از درد رو به نمایش گذاشت.
یک هفتهای که شد عذاب و تهیونگ فهمید راه فرارش از جونگکوک و حسش تنها واژه کریه مرگه!
_ ته؟
دستی پشت پلکهای نیمهسوزش کشید و به لارا نگاه کرد.
_ امشب یه برنامه تفریحی قراره ضبط بشه، جونگکوک گفته میاد حالش خوبه نگران نباش، بلندشو دوش بگیر و استراحت کن باید بریم.
تهیونگ بلند شد، اما ایستاد و رو به لارا گفت:
_ میشه موهام رو رنگ کنی؟
_ چه رنگی؟ آبی؟
لارا با ذوق لب زد و تهیونگ گفت:
_ قرمز.
لارا گیج پلک زد و تلاش کرد تهیونگ رو منصرف کنه اما تهیونگ با لجاجت پای حرفش ایستاد و حالا تهیونگ با موهایی قرمز جلوی آیینه بود.
" سرخی خونِ عشقمون من رو رنگ زده خاکستری"
. ————
تقریبا یکساعت طول کشید تا جونگکوک به محل فیلمبرداری برسه و تمام مدت نگاه از تهیونگ دریغ کنه، تو تمام طول برنامه تهیونگ تبدیل به چیزی نامرئی شده بود.
جونگکوک بعد از تموم شدن ضبط آروم روی چمنهای خیس خورده دراز کشید و به ماهی که به بیرنگی بین ابرها تن داده بود خیره شد.
_ جونگکوک.
با صدای تهیونگ چشم از آسمون گرفت و به پسر نگاه کرد، پسری که دیگه آبی نبود، رنگ اقیانوس و آسمون نبود سرخی خون بود و درد وجود ولی باز هم زیبا بود درست مثل اثری هنری از داوینچی و پرترههای عصر رنسانس، مثل زیباییِ نتهای پیانویِ مارتا.
+ چیزی شده کیم؟
_ کیم!؟
+ آخرینباری که دیدمت یه کیم لعنتی بودی، و نمیخوام اینجا باشی تنهام بذار.
تهیونگ به چشمهایی که دیگه چیزی ازشون قابل خوندن نبود نگاه کرد، به جونگکوکی که لطافت روزهای اخیر رو نداشت و شده بود جونگکوک روزهایی که ترکش کرد.
دست نامرئی به تن تهیونگ چنگ زدن و بوسههایی از درد روی روحش کاشتن. جونگکوک با کلماتش، ردِ تیزی از چاقویی گرون قیمت روی تن دلتنگ تهیونگ کشید و زخمی عمیق و کاری به جا گذاشت زخمی که اونقدر عمیق بود که میشد توش درخت کاشت. زخمی که بوی خونش، قلب تهیونگ رو خفه کرد و رنگ سرخش، مثل موهای تهیونگ زیبا و درعینحال درد آور بود.
ولی تهیونگ نرفت، اینبار به لبهاش بخیه نزد و قدمهاش رو برای فرار آماده نکرد درعوض کنار جونگکوک نشست لبخند گرمی زد و گفت:
_ همین مکالمه رو چند وقت پیش بلعکس داشتیم، چرا نیومدی خونه این مدت، چرا اینقدر خواستی دور بشی؟
+ دوري بین من و تو دوري ماهي و درياست، ماهی قرمز.هیچ کس نمیتوانست، مرا به کشتن دهد
هیچ کس، به زیبایی تو
مرا نکشت..𓍯
YOU ARE READING
𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃
Romance𓏲࣪ ִֶָ𝐌𝐨𝐨𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞𓂃 "کنسرت بزرگترین بوی بند جهان با اجرای شش نفره اعضا در سئول به پایان رسید. اعضا برای تور بزرگ خود در آمریکا آماده میشوند، همچین گفته میشود همگی از جواب دادن به سوالات درمورد کیم تهیونگ طفره میروند. با گذشت دوسال هنوز...