part 5

4.7K 317 154
                                    

جانگ ایته:«تهیونگ!!معلوم هست تا این وقت شب کجایین؟!»

تهیونگ به پدربزرگ عبوس و جدی اش نگاه کرد و از ریتم گرفتن انگشتاش روی عصای گرون قیمتش استرس گرفت!

تهیونگ:«پدربزرگ!»

~~~~

فلش بک
| سئول،سه ماه قبل،تابستان سال 2023،ساعت10:22 به وقت شب|

پیرمرد با پرخاش جا سیگاری طلاییشو سمت پسرک لرزونی که خودشو کنج اتاق چپونده بود،پرت کرد،حس میکرد فشارش رفته بالا،توی گردن و سرش احساس سنگینی میکرد،چشماش سیاهی می‌رفت.

تهیونگ وقتی فهمید پدربزرگش داره تعادلشو از دست میده با دستپاچگی سمتش رفت،از بازوش گرفت و سمت مبل توی اتاق کارش برد.

تهیونگ :«ب..بابابزرگ...ح..حالت خوبه؟!»

جانگ ایته با غضب دستشو کشید و تهیونگ رو هل داد عقب!!

جانگ ایته:«ببند دهنتو!!!هیچ می‌دونی چه رسوایی به بار آوردی ؟!مردم همینجوری شم برامون دندون تیز کردن ،این همه سال زحمت کشیدم با جون و دل کار کردم که شما بدردنخورا تو رفاه بزرگ شین و حالا ازت میخوام با اون چشمات که کاری جز گریه بلد نیستن به اون لب تاپ کوفتی نگاه کنی تا ببینی بخاطر بی آبرویی تو چقدر نمودارای ارزش سهام افت کردن!!!»

تهیونگ با بغض سنگینی که انگار قصد نداشت هیچوقت ولش کنه با دل خالی شدش سمت تراس رفت تا حداقل راحت تر گریه کنه که ماشین مشکی رنگ جونگکوک با سرعت از بین فلش دوربینا رد شد و خودشو داخل حیاط جا داد.

جونگکوک با کله ی داغش از ماشین پیاده شد و با بلندی هوار کشید!

جونگکوک:«همین الان اون خبرنگارای مادرخراب رو دک کنین!!!اگه نرفتن به پلیس زنگ بزنین ببینم اون موقع تخم میکنن هنوز اینجا بپلکن!!»

تهیونگ با بغض خفه اش به جونگکوک خیره بود ته دلش یکم گرم شد و اهش رو لرزون بیرون داد.

جونگکوک با عجله از پله ها بالا رفت و سراسیمه خودش رو داخل اتاق کار پدربزرگش انداخت ، از آشفتگی توی اتاق تعجب نکرد نگاهش به تهیونگ که با بی پناهی نگاش میکرد افتاد،دوست داشت بره و بغلش کنه اما فقط یه نگاه به روزنامه ی روی میز کافی بود تا سمتش بره و از موهاش بگیرتش !!!

تهیونگ با درد صورتش رو درهم برد و به دستای زورمند جونگکوک چنگ انداخت!

تهیونگ:«ک..کوک ل..لطفاً...آه درد داره!!»

جونگکوک انگشت اشاره شو به دهن تهیونگ چسبوند و لبهاشو کیپ گوشش کرد.

جونگکوک:«ششش یه کلمه ام حرف نمیزنی نه حتی یه کلمه تو الان فقط حق داری خفه شی مگه اینکه دلت بخواد زبونتو جر بدم!!»

تهیونگ هق ترسیده ایی زد و به زور سرشو از دست جونگکوک بیرون کشید!!

تهیونگ:«م..من میرم بیرون ...تو با بابابزرگ حرف بزن!!»

Payback|kookv|Where stories live. Discover now