part 20

3.1K 241 498
                                    

+200 comment
+.. vote

_______________________________________

|ساعت 4:55 عصر |

_مهلت کاره تحقیقی تون تا ماه آینده است؛خسته نباشین!!

لفظ های خسته نباشین استاد از زیر لب دانشجو ها جاری شد،خسته وسایلشو داخل کوله پشتیش چپوند،هندزفری رو داخل گوشش گذاشت نه بخاطر اینکه آهنگ گوش بده،صرفا برای اینکه کسی باهاش حرف نزنه!!

کانورس های زیتونی شو سمت کافه تریای دانشگاه جهت داد،حس خستگی زیادی داشت،نه فیزیکی بلکه ذهنی! کم کم دانشگاه خلوت میشد و تهیونگ هم راهی جز رفتن به خونه نداشت! میتونست تا نصفه شب بیرون باشه اما جونگکوک اجازه نمی‌داد شب جای بمونه.

تهیونگ:«یه قهوه میخواستم!»

روی صندلی نشست و به تیک تیک ساعت روی دیوار آبی رنگ گوش داد،داشت فکر میکرد در عین حال ذهنش خالی بود،همه چیز داشت عادی میشد و تهیونگ از این متنفر بود!

_قهوه تون حاضره!

بلند شد و قهوه شو گرفت،یادش نرفت که از کارت طلایی همسر عزیزش هم استفاده کنه،بارون از هفته ی پیش مدام داشت می‌بارید و دیگه حتی اونم خسته کننده شده بود،مهم نبود یه چیزی چقدر زیبا باشه،حتی زیبایی هم زیادش دل آدمو میزد!

هوا خوب و ملایم بود،سیگارشو روشن کرد و کام گرفت ازش،حتی به پک های بدون لذت هم عادت کرده بود،و از این عادی شدن همه چیز منزجر میشد؛یک هفته از جواب آزمایش گذشته بود و خبر دوقلوهای ناهمسان مثل ویروسی همه گیر شد،همه اولش تعجب کردند ولی این واقعیت که بعدش خوشحال شدند و حتی تبریک گفتند روی تعجب اولیه سرپوش می‌گذاشت!

پدربزرگ یه ماه به جونگکوک مرخصی داده بود،تا اوضاع رو به حالت اولیه اش برگردونه،یک هفته ی اخیر جونگکوک سرگرم کارهای حضانت و شناسنامه و یکسری آزمایش های خاص برای بچه ها شد و بنظر تهیونگ رو لا به لای همه ی اینها گم کرد،خوشبختانه هیچکدوم از پسرا دیابت نداشتند و تهیونگ خوشحال بود که ارثیه ی پدرشون بهشون نرسیده!!و در خصوص هیه را،اون به همون سرعت که اومد از زندگیشون محو شد!

اوضاع داشت عادی میشد و تنها کسی که به تهیونگ گفته بود که مجبور نیست همچین چیزی رو تحمل کنه جیمین بود،حتی مادرش هم گفته بود که باید سر خونه زندگیش بمونه چون هر چی نباشه دخترا و پسرای زیادی آرزوی همچین زندگی ایی رو دارند، برای همین رفتن و جا گذاشتن بنظر حماقتی بزرگ بود،پدرش بغلش کرده بود و گفته بود که توی هر زندگی مشترکی دعوا و درگیری هست اگر دید که همه چیز خارج از تحملشه می‌تونه روی‌خونه ی پدریش حساب کنه!!

پدربزرگش چیزهایی مثل اینکه برای هر تصمیمی پشتش می ایسته میگفت اما تهیونگ به وضوح میدونست اون هم دوست نداره که از هم جدا بشند،و در این نقطه بود که تهیونگ فهمید کسی رو جز خودش نداره! و این حقیقت حتی از بچه های معصوم و کوچیک جونگکوک دردناک تر بود.

Payback|kookv|जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें