part 15

4.3K 291 86
                                    

|ساعت 3:27 بامداد |

"بیمارستان خصوصی مین"

نگاه بی حسشو از گچ سفید به دیوار سفید تر با کاشی های ریز سوق داد،همه چیز در ابهام فرو رفته بود!

درد نه به شدت قبل اما هنوز هم وجود داشت،استخوان مچ پاش از سه جهت شکسته بود؛بوی الکل بیمارستان بهش حس تهوع میداد،باور اینکه جونگکوک تا این حد پیش رفته بود به شدت سخت بود.

کی به این نقطه رسیدند؟!
از کجا شروع شد؟!
چی باعث شد؟!
چرا اینکارو کرد؟!
نه...بزار بهتر بگیم...چرا این کار ها رو کردند؟!

به وضوح مشخص بود که صرفاً یک نفر توی این ماجرا و شب زیباشون مقصر نیست!دو تاشون توی جایگاه متهم نشسته بودند با این حال یه کف ترازو سنگینی بیشتری داشت!!.... جونگکوک...اون همه چیزو از بین برده بود!..حرمت و عشق نو نهالشون نیست و نابود شده بود و تهیونگ حتی جرعت نداشت به فرار از چنگش فکر هم بکنه!!

بهرحال به وضوح بهش گفته شده بود که پایی که بخواد ازش برای فرار بهره ببره،استخون هاش خرد میشه!!این فرضیه نه صرفا تئوری بلکه عملی هم بهش ثابت شده بود!

گردن خشک شده اشو تکون ریزی داد و از وضعیت بدش آه از گلوش به بیرون درز پیدا کرد!

قطره ی اشکی فرز از گوشه ی چشم های سرخ و ورم کرده اش بیرون رفت.گریه های زیادی کرده بود و حالا سر درد داشت؛پای راستش سنگینی میکرد و قلبش هنوز از شوک اتفاقات پیش اومده، یه گوشه برای خودش جمع شده بود!

با صدای فین فین رو اعصاب جیمین تابی به چشم هاش داد؛اون خیلی خوشحال بود که جیمین یک لحظه هم ولش نکرد و تمام مدت دستهاشو گرفته بود تا بهش آرامش و قوت قلب بده!اما گریه هاش دیگه داشت رو اعصاب میشد!

تهیونگ:«جیمین؟!»

با شتاب از روی صندلی بلند شد و روی تن بی رنگ و رو و صورت کبودش خم شد!

جیمین:«چ..چیزی لازم داری؟!»

نیم نگاه بی حسی به صورت بامزه و قرمزش انداخت...آره یه چیزایی لازم داشت...اون واقعا احتیاج داشت به اینکه یه جایی گم و گور شه و چشمش به پادشاه عذابش نیفته...اما چه حیف که چرخ روزگار همیشه به کام نیست...چه حیف!

تهیونگ:«سیگار...یه سیگار بهم بده!!»

اخم های بامزش توی هم فرو رفت!هیچ درک نمی‌کرد چجوری الان می‌تونه به سیگار کشیدن فکر کنه اون هم وقتی روی تخت بیمارستان افتاده بود!!

جیمین:«نه تهیونگ...نمیتونم بهت سیگار بدم ..حالت خوب نیست...تازه سیگار کشیدن اینجا ممنوعه...!»

حس میکرد مغزش داره منفجر میشه...الان به نیکوتین نیاز داشت...بهش نیاز داشت...تا کمی حداقل کمی به اعصاب به هم ریخته اش انسجام ببخشه.

Payback|kookv|Where stories live. Discover now