part 24

2.5K 240 392
                                    

Comments+250
Vote+...

_______________________________________

|ساعت 11:45 شب|

تهیونگ:«یا مسیح جونگکوک!!!!!!»

شوکه از چیزی که دیده بود،توی چارچوب در خشک شد،دستش از دستگیره سر خورد،ا...اون خون دیگه چی بود؟!

تهیونگ:«ک...کو..ک..؟»

پاهای لرزونش رو به جسم مشکی پوش مرد روی زمین رسوند،سرش بخاطر اثابت با زمین زخمی شده بود و خون صورت رنگ پریده اش رو پوشونده بود،مغزش نمی تونست منظره ی مقابلش رو هضم کنه!

سیلی محکمی توی صورت خودش کوبید تا به خودش بیاد،به کمک دیوار خودش رو بهشون رسوند،با دست های یخ زده اش سر سنگینشو روی رونش گذاشت،چرا اینقدر رنگش پریده بود..؟

تهیونگ:«ک....کوک ع..عزیز دلم..؟! چشماتو ..باز کن قشنگم... جونگکوک؟!..صدامو می شنوی...؟»

هیچ عکس العملی از مرد بیهوش کف زمین ندید،نمی تونست نفس کشیدنشو حس کنه،انگشت لرزون و یخ زده اش رو سمت نبض گردنش برد...

تهیونگ:«ک..کجاست...نبضت...کجاست..؟ ک..کوک چرا پیداش ن.. نمیکنم..؟»

بغض توی گلوش در هم شکست و هق هق بلندش داخل سرویس بهداشتی خلوت پیچید،سیلی محکمی به صورت مرد زد تا واکنش کمی ازش ببینه،اما تمام چیزی که دید سر خوردن سر شلش از روی رونش بود!

با شتاب از روی زمین بلند شد،در حالیکه خودش هم گیج میزد،با عجله از دستشویی بیرون پرید،باید کمک پیدا می‌کرد،اما تصویر مرده ی مرد باعث میشد جلوی چشم هاش بخاطر اشک تار بشه،چرا اینقدر سرد بود؟! چرا اینقدر رنگش پریده بود؟!

تهیونگ:«چ..چیزی نیست...آروم باش تهیونگ...نفس بکش...»

مردمک های لرزونش داخل تاریکی دنبال یه چیز میگشت! یه آشنا!! به یه آدم آشنا برای کمک نیاز داشت وقتی کسی رو نتونست پیدا کنه دلهره ی درونش به عصبانیت تبدیل شد،مشت محکمی به دیواره شیشه ایی کنارش زد ، درد باعث میشد حواسش جمع بشه،اشکاش رو پاک کرد و یوکی رو دید،سمتش هجوم برد و محکم بازوش رو گرفت!

یوکی:«ا...اوه خدای من تهیونگ هیونگ...»

تهیونگ:«ازت می‌خوام سریع هوسوک یا یونگی رو برام پیدا کنی!!! عجله کن یوکی!!!»

پسر که از دست های زخمی و خون آلود تهیونگ سکسکه اش گرفته بود،گیج سر تکون داد و بین جمعیت گم شد!

با سردرد دوباره داخل سرویس بهداشتی برگشت،بوی خون توی بینیش پیچیده بود و سرشو درد می‌آورد،با حس حالت تهوع روی توالت خم شد و به عمد انگشتشو داخل دهنش برد تا بتونه بالا بیاره،چند بار عوق زد و آب خنکی روی صورتش کوبید،حالا حواسش جمع تر بود!!

یونگی:«خدای من!!!»

یونگی که داخل شد،از دیدن چهره ی سفید جونگکوک یه چیزی درونش فرو ریخت،مرده بود؟!

Payback|kookv|Where stories live. Discover now