part 21

2.8K 232 351
                                    

Comment+200
Vote+...

_______________________________________

|ساعت 3:28 بامداد(شبانگاهی)|

بارون بند اومده بود،ماه شب چهارده از زیر ابرها بیرون اومده و نور خیره کننده اش همه جارو روشن کرده بود،نور از داخل پنجره عبور کرده و درست روی تهیونگی که کف زمین چوبی لای ملافه ها نشسته بود،افتاده بود!

تصور میکرد،سرش رو،روی بالش های مخملی می‌زاره و خواب به سرعت به سراغش میاد،اما اینجوری نبود،اون شب خوابش نبرد،تمام هفته ی گذشته افکارش رو خفه کرده بود،اما حالا اونها اونجا بودند،زیر نور نقره ایی مثل ذرات هوا به رقص در اومده بودند!

قطره اشک  دیگه ایی به زمین چکید،شاید مشکلاتش اینقدر هم زیاد نبودند،ولی به صراحت میدونست که همه ی مردم مجبور به دست و پنجه نرم کردن با این چیزها نیستند!
هنوز یک سال از ازدواجشون نگذشته بود و اتفاقات بسیار بیشتر از تحمل یک مرد حتی با وجود مردانگیش بود!

فیلتر سیگار بین لب های ترک خورده اش قرار گرفت،پکش سنگین بود،اینقدر سنگین که دو طرف لپ هاش به فرورفتگی تبدیل شدند!‌سر انگشتش رو به لب هاش زد،اون با فکر به جونگکوک پاهاشو بهم میچسبوند و گر می‌گرفت!!

اون میدونست،احمق که نبود،اون میدونست جونگکوک یه مثال بارز از یک آدم سمیه،میدونست حتی نفس هایی که برخلاف میلش به بیرون درز پیدا کنند رو خفه میکنه،اون...تهیونگ یه وقتایی دنبال دلیل این رفتار های میگشت،با خودش فکر میکرد شاید مرگ پدرومادرش تاثیر بدی روش گذاشته اما یه وقتایی هم به چیز دیگه ایی فکر میکرد،به یه راز،به یه دلیل تاریک تر،به یه دلیل برای قرص هایی که مصرف میکرد،روزی که قرص هاش رو دید با خودش گفت حتماً مربوط به دیابتشه تا اینکه اسمشونو سرچ کرد و اونموقع فهمید جونگکوک با افسردگی و مشکل کنترل خشم جدی مبارزه می‌کنه! و اونموقع بود که ترس برش داشت،برای همین با جونگکوک زیاد بحث نمی‌کرد یا مثل روزهایی که به نیویورک رفته بودند زیر مشت و لگد نمیگرفتش!!

تهیونگ مراعاتش رو میکرد،لب هاش رو بهم میفشرد تا جیغ کر کننده ی درونش رو خفه کنه،اون مثل یه تماشاچی خسته روی صندلی های سفت و سخت افتاده بود و اجازه میداد جونگکوک تمام سناریو رو بچینه،اون می رقصید و جونگکوک می‌نواخت به همین راحتی!!

به قطعه ی آهنگ نرم پیانو گوش میداد،در میانه هاش ویولون با غم حضورش رو نشون میداد و تهیونگ رو بیشتر در خودش فرو میبرد،اون نمیتونست جونگکوک رو ترک کنه،همه ی حرف هاش راجب رفتن یه بالون توخالی و پوچ بود که با نوک ریز سوزن متلاشی میشد،اون به جونگکوک وابسته بود،اون عاشقش بود،احساساتش زیاد بودند اینقدر زیاد تا روی تمام وحشی گریای جونگکوک سایه بندازه،اون اینقدر رقت انگیز بود که حتی از تهدید جونگکوک و مانع شدنش خوشحال شد،دو روزی که قرار بود ازش دور شه ، یه مجازات برای جونگکوک نه بلکه یه امتحان برای خودش بود،دوست داشت بیخیال همه ی سیاست های آدم ها بشه و بهش زنگ بزنه،دوست داشت قید غرور رو بزنه و در بغلش فرو بره،در هر لحظه ایی که به دور از اون بود،تصاویری از رفتارهاش،حرف هاش،خنده هاش و حتی خشونت هاش آرامش رو ازش سلب میکرد،اون عاشق بود،چطور می‌تونست جدا بشه،به یه محرک بزرگتر به یه خراب کاری خیلی بیشتر برای قید جونگکوک زدن رو داشت!

Payback|kookv|Where stories live. Discover now