part 25

2.2K 188 479
                                    

Comments+250
Vote+...

_______________________________________

پک دیگه ایی به سیگارش زد و دستشو داخل موهای نرم و موجی همسر قشنگش برد،خیره به ساعت چوبی که عقربه هاش روی 3:55 ایستاده بودند،آب دهنشو قورت داد و بالاخره دهن باز کرد!

جونگکوک:«اون شب توی تولد یوکی،خیلی فکر کردم،به تو،به رابطمون و به بچه ها...یادمه حالم اصلاً خوب نبود،هیچ راه حلی برای درست شدن وضعیت به مغزم نمی رسید،هر چقدر بیشتر فکر میکردم،گره های مشکلات بیشتر میشد،میدونی دوست داشتم یه مدت طولانی بخوابم و فقط...چیزی حس‌نکنم،گفتن همه ی اینها بهت،حس عجیبی داره...در نهایت‌‌‌‌...»

نفس عمیقی کشید،مردد بود،با اینکه خیلی بهش فکر کرده بود و حتی بخاطرش تا یک قدمی مرگ هم رفته بود،اما هنوز هم زبونش خوب نمی چرخید.

جونگکوک:«میخوام بهت یه حق انتخاب بدم...»

صدای مرد با هر کلمه ایی که می‌گفت رو به خاموشی بیشتری میرفت و همین هم تهیونگ رو کنجکاو تر میکرد.

تهیونگ:«چه انتخابی..؟»

بیشتر به موهای نرمش دست کشید،صدای بارون و برخورد قطرات خشنش به پنجره و سقف چوبی به گوش می‌رسید،شب قشنگی بود البته تا این لحظه...

جونگکوک:«من خیلی خستم تهیونگ،مغزم بیشتر از این نمیتونه تنش رو تحمل کنه...من دلم نمی‌خواد داخل خونه م دعوا و درگیری باشه،دلم نمی خواد به فردای روزی که پسرا بزرگ میشن و ممکنه یه دشمنی بین تو و اونها شکل بگیره فکر کنم،شاید برای گفتن این حرفها زود باشه اما دلم نمی‌خواد بین شماها قرار بگیرم؛برای همین..‌.اگه تو بخوای من میتونم بچه ها رو بفرستم تا پیش بابابزرگ بزرگ بشند...»

با چیزی که از دهن جونگکوک بیرون اومد پلک های گرم و خسته اش با شوک از هم باز شد.او..اون راجب چیزی که می‌گفت مطمئن بود؟

تهیونگ:«چ...چی گفتی؟؟؟!»

با فهمیدن اینکه جونگکوک تا این حد میخواست برای عشق پیش بره،حس عجیبی درون شکمش به وجود میآورد،همه چیز زیادی مبهم و عجیب بود؛یعنی جونگکوک حاضر بود قید بچه هاش رو بزنه و لذت بزرگ شدن اونها جلوی چشم هاش رو از خودش بگیره؟

تهیونگ:«جون.. جونگکوک این...تو مطمئنی ازش؟ می‌دونی از چیزی که گفتی نمیتونی برگردی...درسته؟»

میتونست نفس نامیزون جونگکوک و تنش و درگیری ایی که با خودش داره رو ببینه،این تصمیم بزرگ تر از چیزی بود که بنظر میومد.

جونگکوک:«م..معلومه که ازش مطمئن نیستم،ولی میگی چیکار کنم تهیونگ؟ من که تا ابد نمیتونم جوری وانمود کنم که انگار از بچه هام متنفرم تا فقط تو ناراحت نشی...تو همسر منی،من که قرار نیست باهات تعارف داشته باشم و برات نمایش بازی کنم ،ما نمیتونیم تا ابد نسبت به این قضیه بی تفاوت باشیم،بالاخره باید یه اقدامی براش بکنیم و حالا من بهت یه پیشنهاد دادم،میتونی خوشحال باشی چون من به جای پدر خوب بودن تصمیم گرفتم یه همسر خوب برای تو باشم...پس فقط به چیزی که گفتم فکر کن...»

Payback|kookv|Where stories live. Discover now