|ساعت 11:20 صبح|
"ویلاهای اجاره ای دریای سفید"
تن های کوبیده و خسته اشون روی تخت خواب چوبی بخواب رفته بود،نفس های کوتاه و گرم از بینی هاشون به بیرون راه پیدا میکرد،صدای گنجشک های روی درختهای بیرون ویلا از پشت پنجره ی قفل شده به گوش میرسید،پرتوهای نور خورشید بخاطر پرده های سفید به داخل راه پیدا نمیکردند.
صدای زنگ گوشی برای بار چهارم داخل اتاق پخش شد،جونگکوک خواب سبکی داشت،اما خستگی و کتک کاری های شب قبل جنازه اش کرده بود و بنظر میومد مهم نیست چقدر اون گوشی زنگ بخوره، بهرحال کسی قرار نیست بهش جواب بده.
ناله ی ناراضی ایی از بین لب هاش در رفت،اروم پلک های ورم کرده اشو از هم فاصله داد و روی بالا تنه ی لخت جونگکوک خم شد تا گوشی اشو از پاتختی برداره،نگاهش به چهار تماس از دست رفته از پدربزرگش خورد،خمیازه ایی کشید و جونگکوک رو تکون داد!
جونگکوک:«هممم؟»
دستشو دور کمر گرم و سفتش حلقه کرد و لپ قرمزشو به پشتش چسبوند!
تهیونگ:«بلند شو یه زنگ به بابابزرگ بزن،کلی میس کال ازش داری!»
یکی از چشم هاشو به زور باز کرد و گوشی رو جلوی چشمش گرفت،نکنه اتفاقی افتاده بود؟تهیونگ رو از خودش جدا کرد و گیج روی تخت نشست،که گوشی توی دستش ویبره رفت با دیدن ویدیو کال خواست جواب بده که غرغر تهیونگ رو از زیر پتو شنید.
تهیونگ:«جواب بده اون کوفتیو!»
بیشتر از تهیونگ فاصله گرفت،نمیدونست چرا اول صبحی اینقدر بهش میچسبید،آیکون سبز رو فشار داد و تماس رو برقرار کرد،که صورت بشاش پیرمرد رو به روش قرار گرفت!
جانگ ایته:«آه بالاخره شاهزاده جواب دادن ها؟»
تک خنده ی خسته ایی کرد و دستی به گردن گرفته اش کشید،دیشب تا صبح تن تهیونگ رو پشتش افتاده بود،شاید باید جدا میخوابیدن،جدیدا تو خواب لگد هم میپروند!
جونگکوک:«ببخشید بابابزرگ دیشب یکم دیر خوابیدیم،گوشیمم سایلنت بود،دلم خیلی براتون تنگ شده،حالتون خوبه؟!»
قهوه شو به لبش چسبوند و خنده ی بی موردی کرد،اون بچه زبون شیرینی داشت و هر باری که پیرمرد باهاش حرف میزد،حس نشاط درونش رو پر میکرد!
جانگ ایته:«منم دلم برای نوه بزرگم تنگ شده،حالمم خوبه خوبه،تهیونگ کجاست بچه؟!»
نیم نگاهی به تهیونگ که دوباره لای پتو خودشو پیچیده بود کرد،خنده ی شیفته ای کرد و آروم موهاشو از روی پیشونیش کنار زد!
جونگکوک:«بیدار شده بود،دوباره خوابش برده!»
نگاه شیطنت آمیز پیرمرد روی بالا تنه ی لخت جونگکوک که قسمتیش مشخص بود رفت و با لحن بامزه ایی پسر رو خجالت زده کرد!
YOU ARE READING
Payback|kookv|
Fanfiction|انتقام| تهیونگی که تازه از لندن برگشته،مجبور به ازدواج با پسر داییش جئون جونگکوک میشه __________ جونگکوکی که به صورت پنهانی تحت درمان بخاطر مشکلات روانی ناشی از ترومای کودکیش قرار دارد! __________ نامه از دستش سر خورد،توی بهت فرو رفته بود،به سختی...