Part 1

7.5K 485 99
                                    

های،حالتون چطوره؟ اریکا هستم نویسنده فیک بیگانه. لازم بود که قبل از شروع فیک چند نکته رو بگم که برای ریدر ها مشکلی پیش نیاد... برای نوشتن این فیک لورن عزیز به من کمک زیادی کرد و ازش ممنونم  و درمورد ژانر فیک توی پارت اول میتونیم شاهد یه صحنه خشن باشیم ولی به معنای این نیست که فیک ژانر BDSM  داره. هر فیک یک طریق اشنایی داره و خب متاسفانه جونگکوکیمون اینجوری تهیونگ رو ملاقات کرد ولی در آینده خبری از این ژانر نیست.
درمورد اسم تهیونگ هم میخوام یه توضیح بدم که گیج نشید... توی فیک قراره هم به اسم ویکتور بر بخورید هم تهیونگ در کل دوتاش یک نفره، کمتر شخصی اسم واقعی تهیونگ رو میدونه و اون رو ویکتور خطاب میکنن.

عامم فکر نکنم دیگه چیزی باشه پس میریم که داستان شروع کنید و خیلی خوشحال میشم اگه این فیک رو حمایت کنید چون اولین کارمه و لطفا بهش فرصت بدید خودش رو بهتون ثابت کنه♡





این منم... جونگکوکی که عاشق شده، نه عشق سادهای که همهی دختر پسر ها تجربش میکنن، من عاشق شخصی از جنس خودم شدم..

ولی واقعا اون عشقه؟ اینکه علاقه یک طرفه ای به شریک کثافت کاری های پدرت داشته باشی و حتی یک بار هم نتونستی رو در رو باهاش صحبت کنی.. فقط میتونی عکساش رو نگاه کنی و هربار مخفیانه به مکالمه اون و افراد پدرت گوش بدی تا صدای دلوازش رو به خاطر بسپاری، اینکه تو بچه به حساب میای و حق ملاقات با اون رو نداری و اون کوچک ترین اهمیتی بهت نمیده ولی... باز هم تمام سلول های بدنت اون رو فریاد میزنن و تو فقط میتونی با سرکوب کردنش و بروز ندادن اون ها جلوی تحقیر های بقیه رو بگیری

ساختار زندگی افراد بستگی به خودشون داره چون دقیقا اون چیزی که توی ذهنت به شدت دنبالش میگردی دقیقا زمانی که انتظارش رو نمیکشی خودشو نشون میده و الان این منم... با دست های بسته چسبیده به صندلی چوبی که با کوچک ترین حرکتی صدای گوش خراش خودشو نجوا میکنه و اتاق تاریکی که انگار روحش رو ازش جدا کرده بودن با چشمای حراس برانگیزی که موشکافانه دنبال پیدا کردن نقطه ای امید توی اون سیاه چاله بود.

با سوزش گوشه لبش که بخاطر کتک های متوالی جراحت برداشته بود هیسی کشید و برای هزارمین بار در اون ساعت به در بسته روبه روش خیره شد اون لعنتی ها دقیقا چه نقشه ای زیر سر داشتن که به خودشون جرعت داده بودن پسر نخست وزیر یک کشور رو اینجوری توی یک زیرزمین زندانی کنند...

البته که ظاهرا توی همچین شرایطی مقامی که داشت برای کسی کوچک ترین اهمیتی نداشت وگرنه انقدر زیبا ازش پذیرایی نمیکردن

ناامید از به دست اوردن کوچک ترین خبری که داشت دور و برش اتفاق میوفتاد سرش رو انداخت که در، همون لحظه با صدای قیژ قیژی باز شد...

با سرعت سرش رو بالا گرفت، توی اون تاریکی چیزی مشخص نبود ولی به لطف نور کمی که از باز بودن در به داخل میومد میتونست مرد درشت هیکلی رو درست روبه روش ببینه

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now