Part 14

3K 336 90
                                    

صدای بوق دستگاه ها توی گوش ها‌ش میپیچید تنها چیزی که از گوشه چشم های روبه بسته شدنش میدید چراغ های توی سقف بود که با سرعت زیادی درحال رفتن بودن.

تن غرق در خونش روی برانکارد بیمارستان درحال حرکت بود و فردی درکنارش پابه پا می‌دوید و در تلاش بود نزاره اشک های خودسرش روی گونه هاش بشینه.
کیم تهیونگ حق گریه نداشت وقتی خودش مسبب این بلا بود!

متوجه چشم های نصفه باز جونگکوک شده بود و این درد قلبش رو بیشتر میکرد... آماریلیسش حتی توان نداشت چشم هاش رو باز نگه داره.
با رسیدن به بخش اشک های روی صورتش رو کنار زد و با تمام توان رو به پرستار هایی که اونجا بهش نگاه میکردن فریاد زد:

_یکی یه کاری کنه ا-الان گلبرگم از دست میره.

پرستار ها به سرعت به سمت برانکارد امدن و یکی از اون ها با نگاهی که به دست جونگکوک انداخت رو به بقیه لب زد:

_زود یکی دکتر پارک رو خبر کنه... به جراحی نیاز داره.

برانکارد رو به حرکت در اوردن و تهیونگ پابه پای اون ها میدوید... خجالت‌آور بود ولی نمیتونست اشک هاش رو کنترل کنه. همه جا تار بود و زخم دستش داشت روانش رو به بازی می‌گرفت ولی هیچی مهم تر از جونگکوکش نبود.
با رسیدن به اتاقی برانکارد رو به داخل هل دادن و تهیونگ تا خواست پاش رو داخل بزاره جلوش رو گرفتن.

_متاسفم شما نمیتونید وارد این بخش بشید.

محکم چشم هاش رو روی هم فشرد تا اشک های جمع شده جلوی دیدش بریزن و بعد با عجز لب زد:

_جونگکوکم رو بردید، من میخوام پیشش باشم.

پسر جوان متاسفمی زمزمه کرد و در رو بست... اون حتی اونجا هم نمیتونست کنارش باشه!
کلافه دستی توی موهاش کشید و با مشت کردن دست هاش محکم اون رو توی در کوبید و بی‌توجه به سوزش دستش و قرمز شدن پیراهنش عصبی کنار دیوار نشست و برای هزارمین بار شروع کرد به اشک ریختن!

کیم ویکتور داشت گریه میکرد... جلوی همه!
چرا مثل احمق ها رفتار میکرد؟ چرا نمیتونست باز هم اون ماسک خونسرد و بی‌اهمیت رو روی چهرش بزاره تا کسی از درد قلبش با خبر نشه؟
هنوز هم تک‌تک جمله های جونگکوک که توی اون نامه کوفتی نوشته بود توی سرش میچرخید... آماریلیسش انقدر درد تحمل کرده بود و اون خبر نداشت؟ انقدر خورد شده بود و تهیونگ درک نکرده بود؟ انقدر تهیونگ مایعه عذابش بود که بخاطرش دست به همچین کاری زده بود؟!

بی‌اختیار هقی زد که دست هایی روی شونه‌اش نشست، سرش رو بالا اورد که با چهره ویانا مواجه شد.
دست هاش رو دورش حلقه کرد و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت و با گریه زمزمه کرد:

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now