Part 19

2.7K 431 165
                                    

قراره از این به بعد آپ پارت هارو شرطی کنم سوییتی ها پس آخر پارت رو بخونید♡

─────•⋅•────

نگاهش رو به چشم های بسته جونگکوک داد... به جرعت میتونست بگه زیبا ترین پدیده جهان الان روی پاهاش به خواب رفته بود... دستش رو برای بار دیگه توی موهای جونگکوک فرو برد و به صدای نفس هاش گوش سپرد.
مسکن های زیادی به آماریلیسش تزریق شده بود و حدس اینکه بدن ضعیفش نیاز به استراحت داشت سخت نبود.. جونگکوکش تند تند خوابش می‌گرفت و باید تا زمانی که بهبودی کاملش رو پیدا می‌کرد کامل درحال استراحت میبود.

نفس عمیقی کشید و با گذاشتن بوسه دیگه‌ای روی موهاش آروم سرش رو روی بالشت روی تخت گذاشت و از سرجاش بلند شد.
دلش نمیخواست از کنارش تکون بخوره ولی کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.
بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره به سمت در رفت و با باز کردنش خودش رو بیرون اتاق انداخت... احساسی که داشت قابل وصف نبود و نمی‌دونست حالا که جونگکوک بیدار شده قراره چه اتفاقی بیوفته و همین باعث میشد استرس بگیره.. از جهت دیگه دلش میخواست همین الان به خونه بره و با بغل گرفتن رایکا اون رو به بیمارستان بیاره و توی آغوش جونگکوک بزاره، ولی حیف که نه جونگکوک حالش خوب بود و نه شرایط بیمارستان برای رایکا مناسب!

نفس عمیقی کشید و برای بار آخر به در اتاق خیره شد... بهترین اتفاق زندگیش رخ داده بود و هیچ چیز بهتر از این نبود!
بعد از خارج شدن از اتاق به سمت پرستار ها رفت با گفتن اینکه حالا میتونن جونگکوک رو معاینه کنن اونجارو ترک کرد... اون پسرک نزاشته بود تا قبل از تهیونگ کسی بهش نزدیک بشه و این برای تهیونگ زیادی شیرین بود!
قدم هاش رو برداشت و بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کرد... با رسیدن به حیاط بیمارستان خواست به سمت پارکینگ قدم برداره که با دیدن گل فروشی که صبح ازش گل خریده بود، لبخندی روی لب هاش نشست.
به سمتش قدم برداشت و با دوباره باز کردنش عطر گل های تازه به مشامش رسید.
قدم هاش رو توی مغازه گذاشت که فروشنده با دوباره دیدن تهیونگ لبخندی روی لب هاش نشست.
به سمت تهیونگ رفت و لب زد:

_امیدوارم از آماریلیسی که بهش هدیه دادی خوشش اومده باشه.

نگاه تهیونگ رنگ غم گرفت، اون نتونسته بود هدیه‌ش رو به گلش برسونه.

_آماریلیس شکست ولی به جاش گل خودم شکوفه داد.

قطعا فروشنده متوجه حرف تهیونگ نشد چون با حالت گیجی سرش رو تکون داد و منتظر بهش خیره موند... ولی چه اهمیتی داشت؟ بهرحال که می‌دونست اگه آماریلیسش شکست جونگکوکش از خواب طولانیش بیدار شد!

نفس عمیقی کشید و دوباره توی مغازه قدم برداشت... این بار هدفش آماریلیس نبود! قدم هاش رو میون گل ها برداشت تا بلاخره چیزی که میخواست نگاهش رو شکار کرد.
زنبق آبی!
عجیب بود که تهیونگ با اون روحیه خشن انقدر به گل ها علاقه داشته باشه ولی حقیقت همون بود!
اون پسر بچه‌ای بود که همیشه گل هایی رو که صبح زود میچید، بالای تخت پدر و مادرش بزاره و بوسه های مادرش رو برای خودش بخره و با بردن دل پدرش بتونه اون رو راهی زمین فوتبال کنه... اره تهیونگ همچین پسری بود، اما تا قبل از ورود یانگ‌هو به زندگیش!

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now